منطقه ممنوعه!!!

این روزها انگار همه دچار مرض افسردگی اند

به نظر مرض بزرگی ست

می گویند واگیر  دارد

انگار باید از همه ی کسانی که دچار این مرض اند دوری جست

یا باید جلویشان یک تابلوی ورود ممنوع زد

آقا ،خانم ،ایست ...

اینجا ورود ممنوع ست...

انگار من هم کمکی از این مرض گرفته ام

باید زود تر از همان راهی که آمده ام برگردم

تو نیز مطمئن شو که گرفتار این چه میدانم افسردگی نشده باشی

این ها جا پای من است ،ردشان را بگیر

دورشان را خط قرمزی بکش تا معلوم باشد اینجا منطقه ی ممنوعه ست

آقا،خانم،ایست...

اینجا ورود ممنوع ست...

                                  محبوبه

نظرات 14 + ارسال نظر
بشار یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ق.ظ http://bashshar.blogfa.com


در کنجکاوی همان قدر لذت نهفته است که در تمام خواستن های شدید دیگر !!!
لذت دانستن و کنجکاوی آنقدر است که زندگی خیلی از کنجکاوان را به باد داده است ...

محمد یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ق.ظ http://www.bagheri6298.blogfa.com

سلام

آپم[لبخند]

هستی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ب.ظ http://h-e-a-r-t-b-e-a-t.blogfa.com/

سلام عزیزم..قالب نو مبارک
چه خوشمله

[ بدون نام ] یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ

بشار دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ق.ظ http://bashshar.blogfa.com


اگر می‌دانستند تا کنون چند بار حرفهای دیگران را بد فهمیده‌اند، هیچکس در جمع اینهمه پر حرفی نمی‌کرد ...

جنوبی دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام آنه...
احساس می کنم...احساس که نه...مطمئنم این مطلبی آخری که چاپیدی مربوط میشه به رعایت نکردن اون خط قرمز توسط جنوبی ...نمی دونم چرا...اما جنوبی اینبار میخواد اونو به خودش بگیره...
من ساعت حدود یک بعد از نصفه شب یکشنبه یه سر بهت زدم اما چون جایی بودم و دوربرم شلوغ بود خوشم نیومد جواب بدم...یعنی جواب نداتنم یه خورده توی ذوقم زد...این سه روز...یعنی شبانه روز کلاً خونه نیومده بودم و سرجمعم فکر نکنم بیشتر هفت ساعت خوابیدم...آخه برنامه گرفته بودم...وای یه چیزی سه روز بیشتر نبودم اما وقتی اودم اتاقم هیچی دست خورده بود حتی لیوانی که قبل بیرون رفتن توش آب خورده بود...یه جورایی حس خوبی داد...
جات خالی امروز که از عصر به بعد که یه خورده آف شدم کلی ذوق کردم...یه کم با دوستم توی شهر دور خوردیم...طرفای ساعت هشت بود رسیدیم میدون ششم بهمن ، که در اصل الان میدون انقلاب بهش میگن...ششم بهمن که اسم قبلیشه به مناسبت تاج گذاری شاه بوده که توی شش بهمن اتفاق افتاده بوده و اکثر قدیمیا هنوزم میگن شش بهمن...خلاصه اونجا بودیم که اذون گفت به پیشنهاد دوستم رفتیم مسجد پیرزن اینم اسامی که مردم گذاشتن هر کدوم یه داستانی داره...اینجا ما مسجد فیل ، کوفه و چندتا نام دیگه ام داریم که علاوه بر اسم رسمی برای مساجد بکار میره...خلاصه مسجد پیرزن یا همون فاطمه الزهرا که نماز خوندیم کلی ذوق کردم...آخه بین مردم و با اونا بودن حس خیلی خوبی داد..ای داشت یادم میرفت که بگم چرا مطلبتو به خودم گرفتم...یکیش برمیگرده...یعنی دوتاش فکر کنم برمیگردی به نظر قبلی اونجا که من یادم رفته بود که م قابلمه رو بزارم و شما یه چیز دیگه برداشتش کرده بودید البته از نظر من و دومی اینکه خدا خودش خوب میدونست که مارو شاعر نکرد...که اینو دوست ندارم راجع به ش صحبت کنم...خودتم میدونی چرا...اما اگه ما دوستای همیم پس باید بهم میگفتی...من دیگه زیاد دوست ندارم نظر بزارم اخه اینکه بعضی ها یه جاهایی نظرخصوصی میزارن و اینا خوشم نمی یاد...نمی دونم چرا همش احساس میکنم کسی به غیر از خودمون دوتا نظرها و پاسخ هایی که بهم میدیم میخونه...نمی دونم شاید من احساس میکنم...آخه برای خودم دلیل دارم که نمیشه گفتش...
راستی یه چیز خیلی مهم دیگه که باعث شد من مطلب آخریتو به خودم بگیرم اینکه احساس میکنم از اون ازمایشی که دادی بوی خوبی نمیاد...نمی دونم چه جوری بگم که خدای نکرده حرفمو توهین حساب نکنی...خیلی سعی کردم بهش فکر نکنم اما آدمی و فکرش هزار راه میره...شاید پیش خودت فکر کنی اما بخدا خیلی دلشوره دارم که جواب اونی نباشه که باعث خوشبختی آنه میشه...فکر کردن به جدایی تو و مصطفی...اه اصلاً احساس خوبی ندارم...کاشی امشبم کارم طول میکشیدو نمی یومدم...بی خیال...
مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

سلام جنوبی ،خوب شد اومدی حدود همه ی این چند روز تو ذهنم همش داشتم باهات درد دل می کردم شدم عین دلقکا باید بگم که شادم و هیچیم نیست ، کاش دوباره چیزی رو به خودت نمی گرفتی و این دل پر درد منو داغون ترش نمی کردی باور کن اون نوشته احساسی بود که به خودم دست داده بود منم همین جور حس می کنم نظرامون خونده میشه می خوای از این به بعد به ایمیلت نظر بدم ؟
راستی تا یادم نرفته جنوبی خوب ، واسه خودت از همین الان پس انداز داشته باش یعنی بخشی از حقوقت رو پس انداز کن واسه آیندت حالا با وجودی که کمه
امشب رفتم جواب آزمایش رو با مامانم و مصطفی نشون متخصص دادم نتیجه همون جواب قبلی بود میگن هر دوتون آلفا تالاسمی دارین و بعد ازدواج سه احتمال داره یا بچه مرده به دنیا میاد یا سالم میشه یا نمیدونم سقط و از این حرفا من داخل نرفتم اما مامان میگه دکتر کلا نظر مساعدی نداد و خواسته یه آزمایش دقیق تر بدیم تا نتیجه ی قطعی مشخص شه احتمال داره بهم بخوره نامزدی مون
بعد از اینکه مصطفی رفت شهرشون میدونی به مامانم چی گفتم ؟
خیلی جدی گفتم مامان اگه نشد بهمش میزنم اما دلم داشت به حال خودم و مصطفی زار زار گریه می کرد ،تازه رفته بودم ماشین لباس شویی خریده بودم البته با حقوق مصطفی و قرار بود این ماه جاروبرقی بخریم که مصطفی تو مطب قبل از اینکه بره داخل میگفت اگه عقد کنیم که نمیشه جارو بخریم و اینکه برنامه داشت واسه دو تامون گوشی بخره
می دونی اون روزی که منو کشون کشون برد تا گل فروشی تا مثلا برای دوستش گل بخره و ازم خواست که من انتخاب کنم و دست آخر که اومدیم بیرون گفت مال خودته چقد غافلگیر شدم
من چکار کنم جنوبی ؟ تو چی پیشنهاد میدی ؟
فردا باید برم مرکز بهداشت واسه مشاوره ، دعا کن برام
منو باش به دوستم مشاوره میدادم و میگفتم که باید خودش رو از افسردگی بیرون بیاره و ...
این چند روز جواب پیامای اونم ندادم ،حالا چقد ناراحت میشه و چه فکرایی پیش خودش که نمیکنه
من اینقد تو خونه ام که گاهی دلم می خواد رها بشم و برم جایی که کسی نباشه و تو اینقدر بیرونی و تو محل کارت که دلت برای خونه و آدماش تنگ میشه ، دلم می خواد برگردم به بچگی هام همون وقتایی که با خواهرم گل بازی می کردیم
خسته شدم گاهی اینقد کار زیاده که کمر درد می گیرم الانم کمرم درد می کنه اما باید میومدم و حرف دلم رو میزدم تو رو هم ناراحت کردم باید ببخشی منو و اینکه حلالم کن ، دلم برای برا زیارت امام رضا تنگ شده واسه رواق امام خمینی اونجا که میرم احساس آرامش عجیبی بهم دست میده انگار مدینه باشم ، می خواستم این هفته که خواهرم میره مسافرت و بچه اش رو با خودش میبره بکوب بخونم چون بهترین فرصت برام بود، خدا کنه با این اوضاع مصطفی آخر هفته گند به امتحانش نزنه
نه این حس دلشورتو هیج توهینی به حساب نیاوردم اتفاقا برام یه دلگرمی بود اینکه به یاد بودی خیلی مهمه برام
مردم چی فکر می کنن در بارمون ؟ نمیگن اینا چرا ... نه خدا نکنه
دلم برا شور وهیجانم تنگ شده من برا کاری که می کنم تشکر از کسی نمی خوام اما انتظارم هم ندارم کسی بیاد واسه یه کار نکرده کوچیک همه ی کارامو نادیده بگیره و تمام ذوق و خستگی هام رو که میشد با یه لبخند بریزه مثل یه آوار خراب کنه رو سرم
چه دردودلی دختر مگه میخواستی طومار بنویسی و ممنونتم جنوبی ،
بی نهایت ، باور کن
این روزها احساسِ آفتابگردان تنهایی را دارم که آفتابش پشت ابرهاست ...
فرستنده :آنه
گیرنده: جنوبی
آدرس : دل دریایی جنوبی آباد

ابراهیم سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:44 ق.ظ http://namebaran.blogfa.com

سلام
حق با شماست
منم فکر می کنم افسردگی واگیر داره
مثل
افسرده دلی افسرده کند انجمنی را

جنوبی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ق.ظ

سلام آنه...
بخدا اولین باره که واقعاً نمی دونم چی بگم...نیم ساعت که فقط زل زدم به نوشته هات...فکرم قد نمیده...خیلی دلم میخواد تو بغل هم گریه بازی کنیم...آدم که بزرگ میشه...پدر مادر که پیر میشن...درد شونه هایی که شب نمیزاره بخوابی...نمی دونم ... خودمم درست نمی دونم که میخوام چی بگم...میخوام سعی کنم خودمو بزارم جای تو...نمی تونم...میخوام بزارم جای مصطفی...البته حال مصطفی یه خورده برام ملموس تره...من اگه جای مصطفی باشم یه لحظه به نه گفتن فکر نمی کنم...شاید پیش خودم فکر کنم اگه نبودی یا فلان دختری که ته دلم یه ریزه براش رفته بود کاش ادامه شو رفته بودم اما مطمئنم حالا که اومده میاد و صد درصد پا به پات میمونه...البته این نظر منه یه من هرگاه بگم نه نه اما وقتی میگم آره پاش میمونم...نمی دونم شاید مصطفی...نمی دونم...آنه خواهش میکنم سعی کنی این روزا نفس بکشی...زندگی کنی...بیرون بری...با مردم باشی...نمی دونم چه جور بگم...میخوام بگم قوی باشی...هدف اولت فعلاً تحصیلاتت باشه...میتونم تصور کنم الان چقدر لاغر وشکسته شدی...سعی کن به خودت برسی...خوب بخور خوب بپوش خوب استراحت کن و نگران هیچی و هیچی نباش... همش احساس میکنم غم از حرفام میباره...واقعیتشم همینطوره... بی خیال بابا اولاً که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده منم هرچی دکترم بگه نه اما اگه ما بخوایم میشه...یه تکون به خودت بده آنه...بجنب که اگه توی غم بری دنیا رو آب می بره ها...الانم پامیشی بدو بدو میری پیش مامان خودتو یه خورده لوس میکنی بعد میگی یه خورده بدن و کمرتو قوانج بگیره...اصلاً خودم بیایم اینکارو بکنم...اِاِاِه دوباره ما خودمونی شدیم...از الان تا اصلاع ثانوی که توست جنوبی اعلام خواهد شد شما حق دست زدن به سیاه و سفید را نخواهید داشت و کلیه امور محوله ر ا با کمال احترام و صد البته پرویی به مامان محول نموده...در کل یعنی بخور و بخواب...ای یادم رفت یه کمم بخون...چی شد تو که نگفته صدای خور و پفففففففففت بلند شد دختر... ای بابا یکی بیاد آنه رو بلند...هیچی دیگه کاری کردی که ماهم خوابمون ببره...
آنه دقت کردی چقدر خوب قضیه رو میپیچونم تا به اینجا برسم که یعنی خودم خوابم میاد...خب چکار کنم...امشبم ساعت دوازده اومدم...منم که کلاً توی کار دنیا اومدم...احتمالاً نسلمون همزمان با انقلاب صنعتی تکوین پیدا کرده بوده و ما بازماندگان اون نسل...چی گفتم...چی شد..شما زیاد توجه نکنید از اثرات بی خوابی...از دور یه ماچ گنده برات میفرستم...مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...

با کمال احترام به پرنسس آنه
ارادتمند شما
جنوبی

سلام
فردا دارم میرم آزمایش DNA و اینکه دیروز هم رفته بودم مراسم خواستگاری دوستم و تمام خواهشم از دوستم این بود که قبل از خواستگاری رسمی برن آزمایش
مثل همیشه پیروز و موفق باشی و خدا قوت

جنوبی شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:48 ق.ظ

سلام آنه...
یادداشت: فردا شبو حتماً بهت سر میزنم ببینم آزمایشو چکار کردی...آره با این حرفت موافقم هنوز نه به داره نه به باره دختر پسر خواستگاری که سهله همه چیزو تموم کردن رفتن...
بزار اول هرچی یه چیز بگم که خدا همه رو میبخشه بجز اونایی که حقی به گردن مردم دارن و به قول معروف حق الناس به گردنشون باشه...خدا میگه سه چیز از بنده هام میخوام...ای بابا دوباره من شروع کردم به نطق گفتن...بی خیال...
آنه جدیه جدیه جدی یه پیشنهاد دارم ، نه نگی ها...پیشنهادم اینکه بعد از این دیگه هیچ نظری از منو تایید نکنی...خدای نکرده نه اینکه از دستت ناراحت باشم نه...احساس میکنم اینجوری دارم عذابت میدم...وجدان درد گرفتم خودم...اه ولش کنیم امشب نمیخواستم بیام نظر بزارم اما واقعاً عصبی بودم گفتم یه چیزی یه جایی نوشتن آرومم میکنه...دیروز پریروز خیلی به خودم فشار اورده بودم امروز صبح که خواستم بلند شم دیدم بدنم نمیکشه...یه جوری شبیه شبیه یه چیزی که الان یادم نمیاد ...بدنم خیلی کوفته شده بود...گوشام یه جورایی منگ شده بود...ساعت نه به زور بلند شدم...البته تقصیر خودم بود هفته قبل خیلیخیلی فشار فکری و جسمی به خودم آورده بودم...درسته اینجا به دلیل گرما پنج شنب هارو تعطیل کردن اما ظاهراً همه چیز تعطیله اما مردم بدتر از روزای عادی بیرون میان و به کاراشون میرسن الانم که بیرون بودم دوباره این گرد و غبار لعنتی اومده...چی میخواستم بگم یادم رفت...آها جات خالی امروز بعد اینکه یه دوش گرفتم و سرحال تر شدم وقت یاری نمود یه فوتبال حسابی ام رفتم...کلی انرژی تخلیه کردیم تا انرژی جدید جایگزین بشه...مثلاً از انرژی فسیلی و سوخت رسیدم به انرژی خورشیدی و هسته ای... ای خدا چی میشد این نمکو از ما میگرفتی تا کلی آدم به ما نخندن...البته خندوندن آدما عشقمه...اما امشب یه حس تلخ گرفتم...نمی خوام بگمش اما مطمینم اگه الان اینجا ننویسمش تا آخر شب گریه ام میندازه...فکرشو کن یه دختر از صبح الطلوع شروع کرده خونه رو برق انداختن تا دوساعت قبل که به اصطلاح قرار خواستگار قرار بیاد...بعد یه آدم معتاد مفنگی...میبخشی اینجوری میگم چون واقعاً چیزی غیر از اینم نبود و صد البته به گفته خود اون شخص...واقعاً ما مردا اول خودمو میگم چقدر بی جنبه و پر توقع ایم...اَه تو این شرایط از خودمم بدم میاد...تو تنها دعای قشنگ منی ، مبادا کسی از خدا بی خبر ، برای خودش آرزویت کند...تو پرانتز بگم منظورم آدم خاصی نیست بجز اون دختره ...همسایمونه...امشب که خواستم بیام خونه ناخواسته حرفاشونو شنیدم...آخه اینجا چهار پنج خونه از هر طرف که حساب کنی صدای همو میشنون مخصوصاً اگه سکوت شب باشه و بخوان توی حیاطم صحبت کنن...ای خدا امشبو زودتر صبحش کن نه برای من برای اون دختر که خواب نمیره...
آنه میدونم با حرفام اذیتت کردم اما بخدا بدون ته دل جنوبی هیچی نیست...جنوبی خوب میدونه فصل امتحاناتتون رسیده برای همین قول مردونه میده بعد از این هفته یا هر دو هفته یکباری نظر بزاره...یادت نره ها بعد بیستم قول دادی که نیای نت ها...خدای نکرده نه بیای واحد بیفتی بعد مشروط شی بعد اون دختره که قولشو بهم دادی بپره ها...من رو حرفت حساب باز کردما...یکیم نیست بگه چقدر لوسم من... شوخی کردم...
پس تا خبرهای خوب فردا مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

جنوبی شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ب.ظ

سلام آنه...
آمدیم...نبودید...رفتیم...فقط امیدوارم اتفاق خاصی نیفتاده باشه...اومدی بی خبرمون نزار...حالا فردا پس فردام که تعطیله یه سر بهت میزنم...مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

سلام جنوبی
دعا دعا می کردم زودتر از من نیومده باشی ، خواهشا دعوام نکن میدونم دیر شد اما آخه بابای مصطفی مریض شده بود تا رفته بودن دکتر و دیگه اومدن خونه دیر شد دیگه دگیر شام و این چیزا شدیم بالاخره دیر شد
رفتیم اینجا این دکتره میگه اصلا نمی خواد آزمایش بدین ،شما می تونین ازدواج کنید ما هم شدیم مثل یه آدم زمین در هوا
راستی من گفتم کار کنی و یه خورده از پولاتو پس انداز کنی اما نه اینکه بری بزنی خودتو ناکار کنی که دیگه نفست در نیاد یه دوراز جونی چیزی از دهنت در بیاد دختر
راستی من اگه نظراتت رو تائید نکنم کجا جوابتو بدم ؟ حالا خودمونیم نکنه این دختره بنده خدا عاشق خودت شده ؟ بابا بشر چرا خودت رو زدی کوچه علی چپ یه خورده فک کن پسر
نامه نگاری های ما هم شده عین جودی عبد و بابا لنگ درازش
آخه مثلا مریض بودی و رفتی پای فوتبال بازی و بالاخره به آرزوت که یه دست بازی فوتبال بود رسیدی راستی عجب گردوخاکی تو اخبار دیدم
اینجا هم به خاطر گرما پنج شنبه ها تعطیل شده واسه همین آبجی ما رفته سفر ، محمد داره تازه چهار دست وپا میره اینو قبل از اینکه برن سفر فهمیدم از اتاقم تا تو راهرو رو خودش تنهایی رفت
نجنبدی که فرتوفرت داره خواستگار میره واسه دختره اول ناز کردی
حالا میترسم تا تو تصمیم بگیری بیای خواستگاری پریده باشه
میگم جنوبی به نظرت آشنایی با از طریق خانواده باشه یا خود دختر و پسر مثلا از تو فیس بوک همدیگه رو پیدا کنن
و اینکه خوب و بد جنسیت نمیشناسه هم خانم بد داریم هم خوب و هم آقای بد داریم و خوب
به چه نوشته ی پر و پیمونی کافیه دیگه نه ؟ جای اون نیومدنم رو میگیره
او تا یادم نرفته نظرت راجع به تعطیل کردن موقتی وبلاگ چیه ؟ البته شاید گاهی از طریق کافی نت بهش و نظرات سر زدم
با احترام
آنه

جنوبی جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ق.ظ

می بخشی نظر قبلی منظور
بااحترام
جنوبی بود...
قاطی کردم به خدا...
یادم شکلکام رفته بودا

سلام جنوبی
اومدم بگم روز عقد میکنیم نگی نامرد بود آنه
از حدود 15 خرداد اینترنتم قطعه باور کن دیگه نمیام شاید تا ماه آینده اما اگه شد و رفتم مرکز شهر دوباره میام برات نظر میذارم

جنوبی یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ق.ظ

سلام آنه...
!!!یـــــــــــــــــــــــــــــه دنـــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــا تـــــــــــــــبـــــــــــریـــــــــــــــــــک!!!
حدس می زدم که امروز بیایی....ورود شما به جرگه متاهلین را تبریک عرض نمود و از خداوند منان طول عمر با عزت و زندگی توئم با موفقیت و بهروزی را خواستارم...با صمیمانه ترین احساس ها...ارادتمند شما جنوبی...
وای نمی دونم چی بنویسم...
فکر کنم دیگه ماهم باید از اینجا رخت بر بندیم...وای آنه اومدی حتماً احساستو بهم بگو...خودم که شخصاً از این عقد های شکر آبی بدم میاد یا تو محضر یا توی خونه نمیشه یه راهی پیدا کرد متفاوت اجرا بشه...فکر کنم یه دویستایی امضا زدی...راستی چندتا سکه...دو هزارتا بال پشه ام اضافه اش می کردیا...
یه حسی دارم...نمی دونم چه جوری بگمش... یه جورایی شور و شیرینه...یه جورایی ام...
اجازه...!
اشک سه حرف ندارد...،
اشک خیلی حرف دارد!!!
"حسین پناهی"


با احترام
جنوبی

هستم بابا ولی چه کشف جالبی
یه امتحان آسون رو گنگ دادم
با احترام
آنه

جنوبی دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:43 ب.ظ

سلام آنه...
جنوبی اومد ، آرزوی موفقیت کرد و رفت...
مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

جنوبی سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ب.ظ

سلام آنه...
کجایی تو...بدجور دلم برات تنگ رفته آنه...
خوب بخون...زودی قبول شی بیای...
ای آنه این روزا که نیستی یه چیز جدید کشف کردم که نگرانمم کرده...
بیست خرداد90 وبتو راه انداختی و آخرین مطلبتم 20 خرداد91 گذاشتی...اینکه کار شما همیشه بیست بیست جای شکی نیست اما نگرانم نه رفت باشی و دیگه نخوای بیای...
می یای...نمی یای...می یای...دارم استخاره می زنم...


با احترام
جنوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد