ساده رنگ


آسمان،آبی،تر
آب،آبی،تر.
من در ایوانم،رعنا سر حوض
رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
مادرم صبحی گفت:موسم دلگیری است.
من به او گفتم:زندگانی سیبی است،گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد،می خواند
من ودا می خوانم
گاهی نیز
طرح می ریزم ،سنگی،مرغی،ابری
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم
خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار:اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم 

بابای خوب

پدر عزیزم روزت مبارک

... نشـانی ...

"خانه ی دوست کجاست ؟ "
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگـذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
نرسیده به درخت
کوچه باغی ست که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست
می روی تا تهِ آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در می آرد ...
پس به سمتِ گلِ تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پایِ فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیتِ سیالِ فضا
خش خشی می شنوی :
کودکی می بینی
رفته از کاجِ بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی :
خانه ی دوست کجـاست ؟!!!