فکر میکنم تازه داریم مثل هم میشویم ...
او در نمازش غافل بود ؛
من هم در نمازم غافلم ،
او از غیر خدا ؛
من از خدا ،
و من فکر میکنم ، فکر میکنم ؛ و فکر میکنم ...
همین جورها که پیش برود
من از غیر خدا
و او از خدا می شود
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ... !