ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
قیصر امین پور
به اینجا که می رسم
ناامید می شوم
آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم
اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید :
هنوز فرصت هست به آسمان نگاه کن
خدا چلچراغی از آسمان آویخته است
که هر چراغش دلی است
دلت را روشن کن
تا چلچراغ خدا را بیفروزی
فرشته شمعی به من می دهد و می رود
...
راستی
امشب یه آسمان نگاه کن
ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است...
یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم
من تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب
به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد
که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند...
هنگامی که لبخندی به پهنای آسمان چهره ات را غرق شادی های معصومانه کودکی می نمائید
و با خنده ای وصف نشدنی یکی از جلوه های زیبای زندگی را به دیگران هدیه می دهی
غمی به وسعت آبی دریای نیلگون بر دلت جاری می شود
غمی که تا عمق جاده های زندگی پیش می رود
و خنده هایت را چون حبابی در فضا به پرواز در می آورد
غمی که خنده هایت را متلاطم و لبانت را به لرزه در می آورد
و بغضی به تلخی لحظه های تنهایی خنده هایت را تهدید می کند
با این وجود خنده هایت را پر رنگ تر از دقایق گذشته بر زندگی هدیه می دهی
به امید روزی که این خنده ها ابدی و جاودان و حقیقی گردد