نوروز 91

باز هفت سین سرور
ماهی و تنگ بلور
سکه و سبزه و آب
نرگس و جام شراب
باز هم شادی عید
آرزوهای سپید
باز لیلای بهار
باز مجنونی بید
باز هم رنگین کمان
باز باران بهار
باز گل مست غرور
باز بلبل نغمه خوان
باز رقص دود عود
باز اسفند و گلاب
باز آن سودای ناب
کور باد چشم حسود
باز تکرار دعا
یا مقلب القلوب
یا مدبر النهار
حال ما گردان تو خوب
راه ما گردان تو راست
باز نوروز سعید
باز هم سال جدید
باز هم لاله عشق
خنده و بیم و امید

عید شما مبارک

حقیقت واژه ی تلخیست در قاموس ناپاکان


من از تکرار هذیان در تب پاییز می ترسم

از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم

درونم آنچنان از چهره ی تاریخ چرکین است

که از هر یادگار خاطره انگیز می ترسم

برایم آنقدر از عقده های محتسب گفتند

که از گیلاس های ارغوانی نیز می ترسم

حقیقت واژه ی تلخی است در قاموس ناپاکان

زتکرار حقیقت های حلق آویز می ترسم

کلاغانی که دیگر از مترسکها نمی ترسند

به تاراج حقیقت آمدند ، برخیز می ترسم


(آرش نصیری)

گریه...

اگر گریه کنی

که آفتاب را از دست داده ای
ستارگان را نیز
از دست بخواهی داد!

از شعله
به سپاس روشنایی اش
سپاس گذاری کن،
اما چراغ دان را نیز
که همیشه صبورانه در سایه می ایستد
از یاد مبر!

ای سبزه کوچک
گام های تو کوتاه است
اما زمین زیر پای توست

” آب هایم را همه
سر خوش و شاد
می بخشم
اگر چه اندکی از آن
تشنگان را سیراب می کند.”
آبشار چنین می خواند.

هر کودکی
با این پیام
به جهان می آید
که خدا
هنوز
از انسان نومید نیست.

” تو قطره بزرگ شبنمی
زیر برگ نیلوفر
و من قطره ای خرد
روی آن.”
این را شبنم به دریاچه گفت.

شامگاه
به خورشید گفت:
” تو نامه عاشقانه ات را
برایم به ماه بفرست،
و من پاسخ هایم را با اشک
بر علف ها خواهم گذاشت.”

ممکن
از نا ممکن می پرسد:
” خانه ات کجاست؟”
پاسخ می دهد:

” در رویاهای یک ناتوان.”

                               رابیندرانات تاگور

خدا...

خدا

خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا.

زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را

یکی همچون نسیم دشت میگوید:

"کنارت هستم ای تنها"

و دل آرام میگیرد.

خسته ام ...خسته ام از زندگی


خسته ام
خسته ام از زندگی
خسته گشتم بنده ها را بندگی
خوب رویان جهان را بردگی
اشک سرد بر رخ از این افسردگی
از نــــگاه دوست با شرمنـــــــــدگی
از صدای گریــــــه با درمانــــــــدگی
برده اید از یاد بـــــــــــوی سادگی
پوشش عالم شده آلودگی
اشک بارد نیست باران حاجت بارندگی
مرده اند مردان چه شد مردانگی
این همه باشد فقط رازی از این دلخستگی