همیشه رفتن راه...رسیدن نبوده است

یک لحظه ... زندگی تو از دست می رود

وقتی کسی که هستی تو هست می رود


شاید که اندکی بنشیند کنار تو

اما کسی که بار ِ سفر بست می رود
 

آنکس که دل بریده ، تو پا هم ببرّی اش

چون طفلی از کنار تو با دست می رود


رفتن همیشه راه ِ رسیدن نبوده است

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود 

(علی حیات بخش)

نظرات 26 + ارسال نظر
جنوبی چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ب.ظ

سلام...
دلم هوای حرم حضرت معصومه کرده ، بی هوا...
پارسال سعادت شد هم امام رضا رفتم هم چهار پنج روز حضرت معصومه...اما امسال...
کاشکی آدم بچه بود و وقت می کرد کلی کار انجام بده اما حالا که بزرگ میشه باید فکر خودش که باشه هیچ فکر خونواده ام باشه...
خودت خوبی...
دیروزتون مبارک...

دریا پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ http://zinat.blogsky.com

سلام محبوبه جان بیا به دلتنگی های منم سری بزن منتظرم گلم

مصطفی احمدی جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ق.ظ http://goodafghanboy.loxblog.com

بسیار زیبا!!

جنوبی جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام آنه...
امروز و دیروز و پریروز تا حالا کلاً ی جوری شدم...نمی دونم چه جوری بگمش...دوباره دارم بار وبندیلمو می بندم تا برای دو هفته ایی که شده برمو خودمو به استادا نشون بدم و برگردم...کلاً از این کتاب های تئوری و پوچ خسته شدم...فکرشم آذار دهند...هنگ کردم ، آذار دهندرو درست نوشتم؟کاش کل درس ها عملی بود و کلاس ها از صبح تا شب بود...کلاً کشف کردن و به نتیجه رسوندن یه آزمایش یا کار کلی سر حالم می یاره...
با وجود اینکه اینجا اتفاقای خوبی نیفتاده اما دوست ندارم ناراحت باشم...فقط دعا می کنم کسی آخر سالی هیرون خونه پیدا کردن برای زن و بچه اش نباشه...ای خدا امشب ی چیزیم میشه...می بخشی نمی دونم حیرون می نویسن یا هیرون...دایره واژگانیم عجیب دوران پیدا کرده...احتمالاً زده جاده شوسه...خدا کمک کنه تا صبح بیدار باشم فوق العاده میشه...دارم کاری انجام میدم که خدا کمک کنه بعد دو هفته که برگشتم ی پولی دستمو بگیره...اوضاع اقتصادیم واقعاً ضایع شده...کارای فکری بدجور آدمو کلافه می کنه...
این مامانم که مادام مثل شمع دور پروانه ، نه خراب کردم مثل پروانه به دور شمع دور من می چرخه...می بینی تورو خدا حوصله ی بک اسپیس زدن و تصحیح رو از خودم گرفتم...من دیگه عجب آدم سه نقطه ایی شده ام...وای وای وای چه حرف بدی در مورد خودم به خودم زدم...شما گوشاتونو بگیرد...بی خیال ... داشتم می گفتم یکی نیست بهش بگه من توی طول دو نهایتاً سه هفته چقدر خرما می خوام بخورم که اینقدر خرما بارم میکنه...
راستی تو هم داری تنبل می شی ها... هی یادش بخیر ننه...قدیما که ما سری بهت می زدیم سلامی می کردی...احوالمونو می پرسیدی...یه خورده تحویلمون می گرفتی...آنه ام آنه های قدیم...
بابا یه خورده تحرک برای انگشات بد نیستا...برای همینم تپل شدی...اِه چرا میزنی؟...این تپل شدنی که من می گم در حد چاق شدن نیست...فرض کن در حد خوشگل شدنه...
می بخشی دوباره خودمونی شدم...اجالتاً با اجازه...البته تونستم قبل رفتن دوباره ی سری بهت می زنم...
حسن ختام یک لحظه ... زندگی تو از دست می رود

وقتی کسی که هستی تو هست می رود
با همین یه خطش ارتباط برقرار کردم...

با احترام
جنوبی

سلام
و خوبه که دانشگاهتون شروع شده شاید یه روز دلتون واسه دانشگاه هم تنگ بشه مثل زیارت حضرت معصومه البته نه به اون اندازه چون اصلا قابل قیاس نیست ؛حیرون رو فک کنم اینجوری می نویسن
راستی امیدوارم تو کارتون هم موفق بشین تا کبود مالی جبران بشه ؛
خرما هم خوبه قوت داره دست مادرتون رو رد نکنین خیلی ها آرزوی همین خرمای جنوب رو دارن ؛ چه کنیم که سیستم دانشگاهی ما توجه زیادی به تئوری داره تا عملی
یاد کودکی واقعا بخیر منم دلم هوای زیارت کرده اما انگار قسمت و نصیب ما نیست زیارت کردن حرم ائمه
امیوارم واقعا کسی حیرون نباشه چه تو پیدا کردن خونه چه تو کارای دیگش ؛خوبه که سعی می کنید ناراحت نباشین آخه اونجوری آدم احساس افسردگی بهش دست میده

فیاض شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ب.ظ http://www.pagonde26052.blogfa.com

چشمان خسته ات ، آرام و بی صداست گویی ز راز تو، آگه فقط خداست ناگفته های تو، در سینه ات نهان اما سکوت تو، گویای صد بیان آن گونه های تو ، دشت شقایق است شرح سکوت تو، نشر حقایق است تنهایی و غریب ، در بزم بی کسان رنجیده سینه ات ، از ظلم ناکسان گر چه تبسمی ، بر لب نشانده ای در پشت خنده ات ، دل خسته مانده ای

محمد شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ http://www.bagheri6298.blogfa.com

سلام

آپممممممممممممم

ابراهیم شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ http://namebaran.blogfa.com

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد،مسلمانی بس است

خلق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان،دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می بارد،فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود،قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم
سفره ات را جمع کن ای عشق،مهمانی بس است
فاضل نظری

همکلاسی شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:16 ب.ظ http://www.en2nafar.blogfa.com

سلاااااااام
خیلی شعر قشنگی بود
میسی که خبرم کردی

شهاب(در حوالی درک یک صبح نمور) شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ب.ظ

فتن همیشه راه ِ رسیدن نبوده است

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

از این بیتش خیلی لذت بردم.

قلمت جاوید!

محمد شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:51 ب.ظ http://www.bagheri6298.blogfa.com

سلام

متشکرم...

امان از این دل واحساس ما آدمها.............

آپتون قشنگ بود..رفتن همیشه راه رسیدن نبوده است..گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

خیلی از آدمها وقتی حس می کنند دلی پیششون گیره..راحت دم از رفتن می زندد..

ارزو دارم روز هایی را که پیش رو داری..............آغاز روز هایی باشد که آرزو داری......!!!

فیاض یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.pagonde26052.blogfa.com


پایانی برای قصه نیست چرا که نه گوسفندان عاقل میشوند و نه گرگها سیر “پس بهتره خوشحال باشی و زندگی با تمام غم و شادی هاست که معنا پیدا میکنه

بهار(در حوالی درک یک صبح نمور) یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ب.ظ http://00shahab313.blogfa.com

سلام. من نویسنده جدید وبلاگ داداشمم.

خوشحال می شم سر بزنید!

[گل][گل]

بهار(در حوالی درک یک صبح نمور) یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ب.ظ http://00shahab313.blogfa.com

منظورم این بود که هم خودم هستم هم داداشم. دوتامون می نویسیم!
[گل]

فاطمه یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ http://khatkhatiii.blogsky.com

عالــــــــــــی بود رفیــــــــق

nedanegarss501 یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ب.ظ http://nedanegarss501.blogsky.com

در حضور واژه های بی نفس
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی
.....سلام...خیلی قشنگ بود.آپم بیا

یاسمن دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 ق.ظ http://www.golhaye-yakhi.blogfa.com

سلام
من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها....
می خواهم با تو سخن بگویم....
می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم...!
مثل همیشه بی نقص بود...
ممنون که سرزدین
شاد باشی

کلبه ی کاغذی دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ق.ظ http://kolbeyekaghazi.loxblog.com

جنوبی چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ق.ظ

سلام غفلت رنگین یک دقیقه حوا
خوبی...!؟
دلم برات تنگ شده بود...
این روزای من خیلی سخت می گذره...امیدوارم روزهای تو بهتر از من باشه...گرچه از پاسخات معلومه حال توئم بهتر از من نیست...چه معلوم شاید باشه...
تو در شمالی و من در جنوب ، کاش دستی نقشه را از میانه تا می کرد تا ما به هم برسیم...اینو اس ام اسو یکی از دوستام برام پیام کرده بود...دوستام می دونن خیلی پیام دوست دارم برای همین وقتی اینجام اس های جالبی بهم می دن...اما همین کار آدمو بیشتر دلتنگ می کنه...بی خیال...
خدایا...
کودکان گل فروش را می بینی؟!
مردان خانه به دوش
مادران سیاه پوش
واعظان دین فروش
محراب های فرش پوش
پسران کلیه فروش
زبان های عشق فروش
انسان های آدم فروش
همه را می بینی؟؟؟!
می خواهم...یک تکه آسمان کلنگی بخرم...دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد...!!!
اینم یکی دیگه اش بود...
راستی این روزا که دنبال کتاب های دانشگاه و اینا می گشتم یه کتاب فوق العاده...البته از نظر من! پیدا کردم...
اسمش "یادتونه!؟" و نویسنده اش "مهدی منتصری" همین کتابسرای نیک روبرو دانشگاه تهران که یه خانم توش کار می کنه داره...آدرس دادم که اگه تهرانی هستی بری بگیری اگر نیستی و دوست داشتی میتونی به آدرس اینترنتی سفارش بدی...روشم نوشته خاطرات بچه های دهه شصته ، از نل بگیر تا بابا لنگ داز همه داخلش هست...خلاصه خیلی بهم کیف داد و نوستالوژی ترکوند در حد لالیگا...اِ اِ اِه دوباره ما خودمونی شدیم...
نمی خوام نوشتنمو تموم کنم، دلتنگ یه عالمه نوشتنم اما چاره چیه باید برم به امورات در تبعیدم برسم...
مواظب خودت باش...

با احترام
جنوبی

جنوبی شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:22 ب.ظ

سلام آنه...
کاش الان بودی و یه جوابی می دادی...حالم بده...جنوبی روزای سخت که همه از سرسختی و استقامتش می گفتن داره میشکنه...خدایا پشتمو خالی نکن...چرا همیشه هرکی بخواد یه مثال بزنه منو باید به عنوان سمپلش نشون بده...یکی نیست...نمی خوام بهش فکر کنم اما نمیشه...من هیچ وقت از تغییر نمی ترسم و همیشه یه راهی براش پیدا کردم اما تازه داشتم یه کمی به آرامش می رسیدم...حق با بابامه ،ما توی طوفان دنیا اومدیم توی طوفان زندگی می کنیم توی طوفانم می میریم...
نمی دونم ، نمی دونم چکار کنم...خدا...خدا...خدا...
آنه می بخشی که نمی گم چه مرگمه و هی مشتی چرت و پرت سر هم می کنم ، نیاز به ترحمم ندارم اما می نویسمش تا لااقل به یکی گفته باشمش یه کمی آروم بشم...همه چیز بستگی به امشب تا فردا داره...اگه نشه من خورد میشم...
واقعاً تصورشم برام مشکله...
خدا نکنه بشه اما اگه شد...بی خیال...قید درس و دانشگاه رو می زنم...این همه آدم درس خوندن چی شدن...
همین الان که این چند خط نوشتم حس بهتری دارم...بازم میبخشی آنه که نمی گم چه مرگمه ، تو بهترین دوست منی، لااقل تا اینجایی که نوشته هاتو خوندم و جواب هایی که بهم دادی ...اما مطمئنم آدم ها خودشون کلی مشکل ریز و درشت دارن که مجالی برای هم دردی ندارن...در ظاهر دارن اما باطن نه...
خدای نکرده نمی خوام بگم توئم اینطوری اما...چقدر سخت آدم حرف دلشو و اون چیزی که حسشو داره بنویسه...
اما مطمئن باش تو هنوز جنوبی ترین احساس منی...ممنونم برای مهربونی هات...

با احترام

سلام
و واقعا منگ موندم از این نوشته ها و نفهمیدم اصلا چی به چیه و کلا چرا یهو اینجوری شد ؛واقعا گیجم اما خدا کنه مشکلتون حل شه واقعا از خدا می خوام این مسئله هر چی که هست حل بشه تا شما فرصت کودک بودنتون رو در قالب یه آدم بزرگ از دست ندین
اما خواهشا درس و دانشگاه رو ول نکنین همین جور ول معطل بمونه آخه شما واسش زحمت کشیدین و قرار نیست که به خاطر مشکل پیش آمده دق و دلیتون رو سر درستون خالی کنین
شما که میگین طوفان یه لحظه به آرامش بعد طوفان فکر کنین نمیدونم اصلا چی شده شاید هم با این حرفا که من زدم دردی از دردتون دوا نشه اما به هر انچه شما رو سر پا نگه میداره فکر کنین حتی اگر اندازه ی یه سر سوزن باشه
حتما خبرش رو بهم بدین

جنوبی دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ

سلام...
ممنونم که از حسین پناهی مطلب گذاشتی...با اون سادگی همیشگی که توی کارا و کلاً تیپیکاشه یه جورایی عشق من بود ، مخصوصاً نوشته های محشرش...
چه غریبم روی این خوشه ی سرخ
من می خوام برگردم به کودکی
نمیشه
کفش برگشت برامون کوچیکه
پا برهنه نمیشه برگردم
پل برگشت توان وزن مارو نداره
برگشتن ممکن نیست"حسین پناهی"
اینو که نوشتم یاد یه مطلب از کیارستمی که فیلمسازه افتادم...اونم گاهی مواقع جملات فشنگی داره... یکیش که پیشم خیلی قشنگه اینکه می گه:از مراسم تدفین باز می گردم ، کفش به پایم تنگی می کند ، میل به عشق بازی دارم ، با کسی که نمی شناسم...
خانوم آنه منگم...یه جورایی شدم مرده متحرک...میشینم و مدت ها زل میزنم به یه نقطه...غروب آفتابو نگاه می کنم...گوشه دفتر و کتابا خط خطی های عاشقونه می نویسم...صفحه خودکشی روزنامه هارو زیاد می خونم...به اعتیاد و انواع مواد مخمر فکر می کنم...هیچی دیگه تصور کن کلاً از زندگی ساقط شدم...
شوخی کردم...خدا نکنه...اما بخدا دارم می پوکم...اینام که می بینی نوشتم برای اینکه ذاتاً دنیا رو وارونه می بینم دوست دارم شادی و خوشحالی همه رو ببینم...وقتی یکی رو ناراحت می بینم اینقدر اعصابم خورد میشه...البته خصلت جنوبی ام داریم و همه اتفاقات دنیا رو هرچقدر تلخ باشه زیاد جدی نمی گیریم...اما این یکی بدجور رکبی بهم زده و با یه فیتیله پیچ و دوتا بارانداز حسابی ضربه فنیمون کرده...
راستشو بخوای قضیه از این قرار بود که من قرار بود توی یکی از این ادارت دول پایتختی استخدام بشومندی ، برای همین نامه نگاری ها شد و گفتن چون این کارای اداری زمان بره تو بیا وارد پرسه کار شو و ما هم با هزارتا امید البته هزارتا زیاد فی رو میشه رو هفتصد و هشتصد بست و وارد کادر اداری شدیم...در این بین ما ادامه تحصیل داده و هم کار می کردیم اما حالا بعد از چندین ماه کار بدون حقوق جواب دادن که نمیشه و اگه شما استخدام بشین فلان و فلانی و ایکس و ایگرگ به توان آلفا بر روی هفتاد میلیون جمعیت ناراضی می شن...گفتم خدا بگم...دلم نماید یه چیزی بهشون بگم...خب اینو از اول می گفتید تا من حداقلش یه کار کاسبی درست و درمونی پیدا می کردم خرجم در بیاد البته با توجه به سخت بودن زندگی برای امرار معاش کارهای پاره وقتم انجام می دادیم که بماند چی و چی بود...حالا کارمندهای این نهاد محترم بعد از اینکه از این موضوع اطلاع پیدا کردند پول روی هم گذاشتن تا با تقدیم به این حقیرجبران مافات کنند...این کارشون واقعاً...نمی دونم چی اسمشو بذارم...واقعاً از ترحم متنفرم ...بی خیال...
توی بیست و سه چهار سال زندگی کردنم واقعاً ضد حالترین کاری بود که می تونستن سرم در بیارن...
اگه بدونی روی این کار چه حسابایی باز کرده بودم...توی مخیله ذهنم تا ازدواج کردن و خونه و ماشین خریدن و سیسمونی برای نی نی ها خریدنم پیش رفته بودم...فایده نداره باید برم یه تماس با دختره بگیرم... کدوم دختره؟...همین نامزدمو می گم؟...مگه نامزد داری؟...آره،یکی از همین دختر تهرونی ها چشو دلمو بدره...شوخی می کنی؟...نه جدی میگم...خب حالا می ری چی بهش بگی؟... بگم دیگه منتظر من نمونه ، توی همین اول مسیر زندگی تسمه پروانه پکوندم ، برم بهش بگم یه تاکسی سرویسی یه چیزی بگیره بقیه مسیر خودش تنهایی بره...
اینو یه سری شوخ های دیگه که زشته اینجا گفتش جزء آخرین شوخی های ما با یکی از کارمندای اونجا بود که توی این مدت خوب با هم گرم گرفته بودیم...
دارم دیوونه می شم آنه ، یکی نیست بگه این چرت و پرتا چیه که مینویسی...اما بخدا وا موندم که چکار کنم...یه استادی داریم گفت یه بار به الناز شاکردوست که اونم معماری می خونه گفت تو دیگه چرا می یای درس می خونی ، مگه نون بازیگری کفافتو نمی ده...گفت: بازیگری امروز، فرداست آدم باید فکر پس فرداشم باشه...خیر سر ماهم میخواستیم فکر پس فردامون باشیم...
حالم گرفته اس...تصمیم گرفتم، یعنی تو فکرم برم به عشقم برسم...از عشق منظورم اون کاری که دوست دارم...می خوام پا روی همه اعتقاداتم بزارم و با استفاده از کارت ایثارگری بابام بدون هزینه توی یکی از دانشگاهای جنوب خودمون ادامه تحصیل بدم...اونجا که باشم دیگه خیالم بهتره با بند پ یکی میرم سر اون کاری که دوست دارم و هم ادامه تحصیل می دم...
اصلاً شاید ندم...توی این پارس جنوبی هستا چندتایی رو می شناسم مترجم این خارجی ها هستن...اینجا جالب که این آقای مترجم سواد اسم نوشتن خودشم نداره ، حتی موقعی که می خواد حقوقشو بگیره بجای امضاء انگشت می زنه... به مولا اینو جدی می گم اما انچنان فول انگلیسی صحبت می کنه که نگو و نپرس...
شاید بگی این مشکلی بود که دنیا رو آوار کردی اما همه چیزو نمیشه گفت ، مخصوصاً چیزایی که به دل آدم مربوط میشه...
می بخشی توهم ناراحت کردم...به قول متجددین دپرسم ، براز از این حال خراب شوت بشم بیرون از خجالتون در می یام...اما بخدا هرچی می خوام فکرشو نکنم نمیشه...چندین ما ادمو سرکار گذاشتن...جای شکرش باقیه که پاره وقت بود...ای خدا...بی خیال...
راستی بوی عیدم داره می یاد...اینقدر دوست دارم برای یک ساعتم شده جای این مبارکا که صورتشونو سیاه می کنن باشم ، می دونم اینکار اونا از سر ناچاری اما دوست دارم ببینم آدما اونجوری چه جوری نگام می کنن و چه حسی داره...امسال عید جالبی نیست ، تا اخر سال باید خونه رو خالی کنیم و مطمئننم امسالم مثل سال های قبل جایی نمی ریم، آخه طرفای عید هوا خوبه همه میا خونه ما و ماهم تابستونا که وقت کنیم می ریم خونه اونا...یه چیزی ، نمی دونم تا حالا اومدید جنوب یا نه یا شایدم اصلاً خودتونم جنوبی باشید اما اگه نیستید امسال برنامه ریزی کنید، جنوب جای خاصی نداره اما به تجربه اش می ارزه...اگه اومدید خبر بده میام می برمت کل جاهارو بهت نشونت می دم ، به مامانم می گم کلاً غذاهای جنوبی درست کنه...اما نه نمیشه...اگه آنه خانم باشه پدرمو در میاره...میگه پسره چش سفید گفتم حواست به درس و مشقت باشه یا بری یلالی تلالی...اقا به دلیل عواقب اینکار ما از پذیرش میهمون معذوریم...به درد سرش نمی ارزه ، اصلاً حیف نیست شمال این قشنگی رو ول کنید بیاید جنوب، اصلاً ما خودمون از بیست و هشتم کلاً شمالیم...کسی جنوب نمی مونه...اِ اِ اِه عجب آدم دورویی هستم من...
شوخی کرد ، اینارو نوشتم تا حال هوا عوض شه ، شمام چه آقا باشید چه خانوم قدمتون رو سر ما جا داره...

بااحترام
جنوبی

سلامی از جنوب تا جنوب و به وسعت خلیج همیشه فارس
ممنون از دعوتتون اگه میشد حتما یه سر بوشهر میومدم آخه من اصلا بوشهر رو ندیدم طرفای آبادان و شلمچه اومدم اما بوشهر نیومدم کلا ایران گردیم بد نبوده از آستارا و ماسوله گرفته تا غرب و همین قشم و کیش خودمون و خلاصه شهرهای دیگه که تقریبا میشه گفت همه رو اردویی یا با خانواده رفتم عید هم که کیف شهرستانی ها ست میان اینجا واسه خرید انگار دارن مفتی بهشون چیزی میدن ؛بیا و ببین غلغله میشه اینجا معمولا اگه مهمان نداشته باشیم که خودمون میریم دهات اما عیدی از کویر مهمان داریم از شهر قطاب و باقلوا
با این همه اینور اونور رفتن جنوب رو بیشتر همه جا دوست دارم .
چرا که نه این حق شماست که از سهمتون استفاده کنید اصلا حالا که اینجور شد هم واسه ارشد از این سهمیه استفاده کنید هم واسه کار
اسم اعتیاد رو اوردید باید بگم شکر خدا که دچار این درد نیستید ؛یکی از آشناها رو میشناسم که گرفتار اعتیاد شده اونم از نوع توهم زا واقعا عذاب آوره الان خانوادش فراری اند از خونه به قول خواهرش میگفت خونه برامون شده قبرستان ؛ بگذریم
راستی مگه میشه آنه یه آقا باشه اگه میشد که خیلی وقت پیش خیلی چیزا رو به بعضی کسا اعتراف می کردیم
راستی اون روز سر نماز یادتون افتادم و از خدا خواستم مشکلتون حل شه ؛یه مثلی هست که میگه اگر خداوند ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری مثال شماست
حالا نمیدونم درست مثال زدم یا نه آخه درست حسابی ضرب المثل تو ذهنم نمیمونه
شاید واسه پروژه موضوع بانکداری الکترونیک رو انتخاب کنم خوبه ؟
امروز داریم میریم بورس برم آماده شم که دیره
مثل همیشه موفق باشید .

جنوبی شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:14 ب.ظ

سلام آنه...
خوبی...
بابا شما که رو دست ما زدی... من سه جای فوق الذکر یعنی آستارا و ماسوله و قشم و کیش...این که شد چهارتا...خلاصه اینارو نرفتم...فکر کنم سر جمع ده تا استان دیگه باشه که تا حالا نرفتم...ایشاا...که فرصت پیش بیاد و برم...خودم کلاً مسافرتو دوست دارم و در سال محاله یکی دو جا نرم...
آخرش ما نفهمیدیم این اصل باقلوا مال کجاست...یکی دو بار که اومدم قزوین دوستم میگه اصل اصلش مال ماست حالا بماند که یزد و جاهای دیگه میگن مال ماهاست...حالا دعوا را نندازیم سر ما این وسط بشکنه...از ما نشنیده بگیرد...
ما که تا اینجاش بدون استفاده از سهمیه مون کارامو نکردیم از حالا به بعدشم سعی می کنیم ازش استفاده نکنم...خودمم زیاد خوشم نمی یاد...خودم وقتی میشنیدم که مثلاً فلانی از سهمیه استفاده کرده یه جورایی چندشم میشد...برای همین ازش استفاده نمی کنم تا یکی دیگه نسبت به من چندشش نشه...
هیچی دیگه من خودم لاغرم وای به روزی که مثلاً سیگار بکشم یا اعتیاد پیدا کنم...فکر کنم اون روز تغییر کاربری پیدا کنم و ازم به عنوان نی قلم استفاده کنن از بس لاغر شدم...
خواستم بعد از این اگه نمی گفتی خانوم آنه ایی وقتی میخواستم صدات بزنم بگم آقخانوم آنه...شوخی کردم...آنه برای من فقط همون آنه رویایی...
ممنونم برای مهربونی ها و ممنونم که برام دعا کردی...مطمیناً خدا هیچوقت بد بنده اش رو نمی خواد... دسته که گاهی مایوس می شم اما سعی می کنم اینجوری نمونم و الان یه راه حلی پیدا کردم...دست که کمی خرج داره اما عشقمه و می خوام ادامه اش بدم...اما راستی روی این ضرب المثلات دقت کن این چه ربطی به موضع داشت...
اٍ دوباره عصبانی می شود ،چرا جدی می گیری، خوب نیست آدم یه کم باهات شوخی کنه؟؟؟...کلاً این تخیل منو کشته...حس ششم هفتم میگه جبهه می گیری که من اینارو می نویسما...بابا برم حسمو...
بانکداری الکترونیک بر ما روشن می نماید که شما اقتصادان هستید و وقتی این موضوع بر ما روشن می شود به این فرضیه می رسیم که چلنج اقتصادی با شما کردن به شکستی بزرگ و ضربه فنی شدن می انجامد، لذا ما از اکنون دست های خود را به علامت تسلیم بالا می بریم...
اما خدایش من بی استعدادترین آدم توی این بورس و اقتصادم ، نمی دونم سهام دانجونسه چی چی با شکست نه ، با رکود مواجعه شده ، شاخص بورس توکیو با بالا پایین ترین حد خود رسید...به نظرم یه دوره فشرده ام پی تری اقتصاد اومدن باید برام بزاری...اما از انجایی که در پرو‍ژه و فرضیه و اثبات و تحیل داده ها بدک نیستم می تونم کمکت کنم و فکر کنم بانکداری الکترونیک موضوع خوبیه که توی کشور ما تازه که نه، اما کم کمک داره خوب جا میشه و نیاز به شناخت خوبی ازش داریم و جا برای رفرنس خوب داره...در هر صورت رفتی بورس دوتا سهام برامون کنار بزار یکی برای من یکی ام برای خودت...
خب می بینم دیرت شده پس بیشتر مزاحمت نمیشم و امیدوارم که شمام همیشه موفق باشی...
با احترا...کجا ؟؟؟صبح تا حالا داشتم از خودم رفع اتهام می کردم تازه نوبت به دلتنگی های خودم رسیده...
از اینا گذشته چه خبر از انتخابات...امسال دیگه نتونستم ، معمولاً یکی دو ساله که پای ثابت یکی از حوزه های رای گیری بودم...وای نمی دونی آدم از صبح باید بنویسه ، آخر شب می بینی انگشتات تحمل گرفتن قاشق برای خوردن غذام ندارن...اما خیلی باحاله برای یه بار شده تجربه اش کن...حس خوبیه مخصوصاً موقعه ایی که نوبت خود آدم میشه تا برای خودش برگه پر کنه و بندازه تو صندوق...
اما واقعاً بعضی از آدم هارو میشه توی این روزا شناخت...می گی برای چی الان میگم...شب قبل انتخابات ساعت حول هوش یک شب و در فضای نیمه خواب الود...فیلم ترسناک نیست تازه می خوای بخوابی که یه شماره ناشناس تماس میگیره مرددی که جواب بدی یا نه آخه تجربه ثابت کرده یا خبر ناگواره یا مزاحمی برای همین جواب نمی دی اما می بینی دوباره تماس میگیره برای همین جواب می دی و می بینی یکی از دوستاته...خب در خدمتم کاری از دستم ساخته اس...امسال کدوم حوزه ایی؟ ...امسال دیگه نرفتم پای صندوق...آخی خب اشکال نداره ببین بخاطر منم شده فردا به فلانی رای بده...چرا؟...نپرس اینبار فقط به خاطر من...باشه سعی خودمو می کنم...قربونت گلی خداحافظ...خداحافظ...
حالا یکساعت بعد... یکی دیگه تماس میگیره... سلام فردا کجایی ...فکر نکنم باشم...اه باید باشی... منو فلانی و فلانی یه تعداد شدیم می خوایم بریم برای فلانی رای بدیم توئم باید حتما بیای...چشم فردا خبرت می کنم...کار نداری ...نه...خدا حافظ...فرداش هرچی تماس گرفت جواب ندادم...نه اینکه آدم بدی هستما نه ، آخه چی بهش بگم... اگه یه کم به مخش فشار می آورد می دونست که من جنوب نیستم...خلاصه دیروز یه عده رو خوب سرکاری زدم...
کلاً دیروز پریروز تیک شیطون بازی و سرکاری گذاشتم گل کرده بود...یکی دیگشم این یرنامه رادیو7 هست شبکه آموزش میزاره یه بخش داره که با بچه کوچیکا صحبت میکنه...اینبار میخواستن برن سراغ یه عده که قبلاً یعنی یکسال پیش دعوت کرده بودن برای همین شماره عده یشونو گم کرده یا نداشته بودن برای همین یه بخش از همون صحبت های قبلیشونو پخش کرده بودن و از مردم خواسته بودن در صورتی که پدر مادر این بچه هارو می شناسن ازشون بخوان که با برنامه تماس بگیرن...خلاصه ماهم شیطونی گل کرد و شماره و اسم یکی از دوستای متاهلم که هم اسم بچه ایی که فیلمشو پخش کرده بودن داشت دادم به برنامه...خودت دیگه آخر قضیه رو بخون...البته همین کار سبب خیر شد...این برنامه سازا ظاهراً ازش خواستن بچه شو بیاره برای صحبت...عجب کارایی می کنم من...
خب امیدوارم خوب باشی... گرچه مطمئنم آخر سال همه زمان کم می یارن اما امیدوارم زود زود بیای و مطلب جدید ازت ببینم...یکی نیست بگه حالا نه اینکه خودتم خیلی زود زود می یای...
اما هروقت وقت کنم حتماً بهت سر می زنم...امیدوارم مثل برفای دیروز امروز برفی باشی...مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

جنوبی دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام آنه...
حالت خوبه؟؟؟...دیشب خوابتو دیدم نگران شدم...امیدوارم مثل خواب زن که می گن چپه ، چپ باشه...
می بخشی عجله ایی شده... تونستم عصر یه سر بهت می زنم...

و علیکم السلام
شکر خدا فعلا که خوب می باشم ،دیروز و امروز صبح نتونستم جوابتون رو بدم آخه یه جورایی واسم یه کار ماجراجویی پیش اومد و مجبور شدم تنهایی برم یکی از شهرستانای استانمون تقریبا یه ساعت و نیم ،دو ساعت راهشه و حدود سه و ربع بعدازظهر برگشتم خونه جوری که همش دیشب فکر می کردم خودم بودم که رفتم اما هر چی بود بالاخره بعد چند ماه دیروز کارم انجام شد و همش میگفتم خدا شکرت و می خواستم از خوشحالی بپرم بالا
امان از این اداره جات خدا نکنه کارت به این اداره مداره ها بیفته معلوم نیست دیگه کی کارت انجام شه ،راستی فک کنم یه نفر دیگه هم بهم میگفت جبهه میگیری ولی من که گفتم ضرب المثلم زیاد خوب نیست ولی چیزی که در مورد خودم میدونم اینکه قدرت تصمیم گیریم اصلا خوب نیست مثلا وقتی تو یه دوراهی می مونم قاطعانه نمیتونم بگم من این یکی رو انتخاب می کنم و همش دل دل می کنم و این همیشه منو تو درد سر میندازه و خیلی مواقع از تصمیمی که گرفتم پشیمون میشم اما کاش به اینجا ختم میشد فکر بعدش بدتره هی میگم چرا اینکارو کردم حالا نباید می کردم بیخیال چرا من اینارو دارم میگم پس حسابی مردم رو سر کار گذاشتین خب شما که رفته بودین تهران باید به این بندگون خدا میگفتین و نه پای صندوق نشستن حوصله می خواد که من نق نقو البته به قول مادر عزیزمان از پسش بر نمیام واقعا کار سختیه
راستی بابت سهمیه هم ابتدا من نظر شما رو داشتم و میگفتم چرا این بچه ها رو واسه کار در اولویت قرار میدن اما وقتی ماجرای شما رو شنیدم حق رو به شما دادم و به نظرم اومد که باید از سهمیتون استفاده کنین حالا هر چی که بقیه دلشون خواست بگن اولیش خودم باید یاد بگیرم در مورد چیزی که نمیدونم پیش پیش نظر ندم خب بازم میگم در پناه حق موفق باشید

جنوبی دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام آنه...
خوشحالم که روبه راهی ، و خوشحالتر از اینکه بالاخره کارتون با موفقیت تموم شد...
راستشو بخوای درست درمون وقت نکردم پاسختو بخونم ، آخه دارم باز یه دسته گل آب می دم و قراره خودمو بندازم تو خرج و بدهکاری و یه کاری که گفتم عشقمه رو یاد بگیریم و در نهایت کنده بشم از این شهر برهوت و گُنده که هرچی می دوی به هیچ جاش نمی رسی...
راستشو بخوای راجع به خوابم روم نمیشه که بگم چی بوده ، چرا دروغ بگم هم روم نمیشه هم وقتشو الان ندارم...
وقت کنم دوباره حتماً بهت سر می زنم...مواظب خودت باش...


با احترام

جنوبی دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام آنه...
واقعاً می بخشی ، من پنج شنبه بهت یه سر زدم و فکر کردم نظرهام بهت رسیده و گرنه زودتر می اومدم...همون موقع احساس کردم گیر داره آخه وقتی ارسال زدم خیلی زمان برد و وقتی اینجوری میشه یعنی مشکل داره برای همین دوباره امتحان کردم اما ظاهراً اینم گیر داشته...بی خیال...
خودت خوبی...توی نظر قبلی از شلوغی های آخر سالم گفته بودم الانم همینطوره و اینکه قرار بود دوستام جمعه منو ببرن کوه و به قول متجددین با گوله برفی برام گودبای پارتی بگیرن...اما نرفتم...تقریباً دیگه قطعی شده و فردا با این خرابات مغان خداحافظی می کنم...واقعً تصمیم سختی بود اکثراً می گفتن اینکارو نکن اما همه چیز توی درس خوندن و مدرک داشتن نیست اما اینو قبول دارم آدم باید همیشه دنبال علمو یادگیری باشه و سعی می کنم همیشه همینجوری باشم...
به هر حال اینجا با همه امکاناتی که برام فراهم بوده رو ول می کنم و برمی گردم همون جنوبی که شده موش آزمایشگاهی...خانوم آنه می دونی چرا می گم موش آزمایشگاهی آخه هرچی هست اول رو ما آزمایش می کنن به به کل کشور تعمیمش می دن...جدیدترینش داره توسط یه شرکت چینی انجام میشه که تنها توی دو استان یکی سیستان و بوشهر داره صورت میگیره وقتی اینارو میشنوم واقعاً عصبی میشم درسته جنوبی ها صبور آرومی هستن اما دیگه نباید از این ویژگیشون سوء استفاده کنن...
زخمی به پهلویم ست...روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب می خورم... همه گمان می کنند بندری می رقصم... گاهی بعضی نوشته ها اشک آدمو در می یارن...احساس می کنم دیگه همین رقصیدنم نمی تونم برم...آخه آنه خیلی سخته وقتی کلی مشکلات داری و وقتی به یکی میرسی اون یارو تصور کنه خیلی شنگولی ، درسته این عادت ما شده اما بعضی از روزا اصلاً حسش نیست با حرفات لبخندو رو لبای طرف بنشونی اما از سر ناچاری اینکارو می کنی...بی خیال...
راستی فهمیدی سیمین دانشورم مرد...یاد و خاطرش گرامی و یاد سو وشون و اون حضور انگلیسی ها و اون تکه جمله اش که همیشه یادمه بخیر...اونجاش که یوسف میگه شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاد...قبلنا وقتی یکی از اقوام کتابو گرفته بود و برامون می خوند من دوست داشتم بشم زری و دختر خالم یوسف و به نحوی سیاوش...برای همین یه روز که خودکار گیرمون اومده بود رفتم پیش دختر خالم گفتم می خوای بشی آقا یوسف و اونم گفت چه جوری و متقابلاً منم نامردی نکردم و پشت لبش حسابی سبیل کشیدم...عجب کاری کردم بیچاره تا دو روز از خونه بیرون نیومده...هروقت یاد این اتفاق می افتم جدای اینکه دلم تنگ میشه و ناراحتم میشم به این فکر می افتم تلافی اون سر خانومای دیگه در بیارم...دیدی این خانوما یه سری مداد آرایشی دارن...آرزوم اینکه یه روز حواسشون نباشه و بجای کشیدن مداد ، خودکار بکش و بعدش حین کشیدنم دستشون بلغزه و حسابی بهشون بخندم...به نظرم اون موقع قیافشون واقعاً دیدنی میشه...
اِه آنه چرا دوباره می زنی...می دونم وارد بخش ممنوعه خانوما شدم اما خدایش از برخی از آرزوهای پسرا سر درآوردن بد نیست...خوب اینم جزء یکی از آرزوهامونه دیگه...یکی نیست بگه اینم شد آرزو که ما داریم...آخه چکار کنیم که ما مردا نمی تونیم فرق یه آرایش پنج تومنی با نمی دونم مثلاً یه آرایش پنجاه تومنی خانومارو درک کنیم...اما از شوخی گذشته دیدی بعضی از این خانوما اَ اَه اصلاً حرفشم نزن...جای گفتن نیست قبلشم می بخشی اگه از این تکه حرفم ناراحت میشی اما یکی از دوستای متاهلم می گفت آرزومه وقتی خانوممو می بوسم لبام طعم این مواد آرایشی و بهداشتی که به خودش زده نگیره...اصلاً چرا ما وارد این بحثا شدیم ...خلاصه می بخشی...به هر حال یه امروز جنوبی رو تحمل کنید...گرچه می خوام برم ام فکر کنم اردیبهشت برای مسابقات ، مسابقات که نه یه سمینار دوباره دعوت بشم به این خرابات مغان...کلاً من اردیبهشتو خیلی دوست دارم آخه دوتا از بهترین جایزه هامو توی همین ماه بدست آوردم... گرچه همیشه سعی میکنم دیگه به گذشته فکر نکنم و آینده نگر باشم اما یادش به آدم کیف می ده...
وای داره دیر میشه امروز عالی میشه اگه به دوتا کارم برسم و یکی دیگشم بزارم برای فردا تا قبل ظهر... واقعاً کارا استرس برای آدم درست میکنه مخصوصاً وقتی به طرف مقابل قول اساسی داده باشی که کارشو انجام بدی...انشاا... کارا امروز فردا تموم میشه ما می ریم جنوب دلتنگی ها و یه اثباب کشی اساسی می زنیم تو رگ و عید تو خونه جدید جشن می گیرم فقط خدا کنه مشکلی پیش نیاد... مطلب جالبی گذاشته بودی اما من احساس می کنم پارادکس یا تناقض داره و نقطه که بعد از در تاریکی صحرا گذاشتی لازم نبود شایدم من اینجور فکر می کنم...
به هر حال می بخشی و بازم ممنون از مهربونی هات....مواظب خودت باش...

با احترام
جنوبی

علیک السلام برادر جنوبی
خواهش می کنم ،فک می کردم تهران باشی اما آخرش نفهمیدم کجا بودین اصلا کجا رفتین از کجا کنده شدین و بعد به کجا برگشتین بی خیال ولی هر جا هستین انشاءا... موفق باشین و بهترین تصمیم رو گرفته باشین تا در آینده از این تصمیم پشیمون نشین ،این روزا خیلی خسته میشم یه جورایی وقت کم میارم کلا دلگیر بودم آره راست میگین جنوب واسه شهرستانی ها یه فرصت طلائیه
چرا نرفتین مراسم خداحافظی دوستان ؟ شاید حالشو نداشتین یا شاید از لوس بازی اون وری ها خوشتون نمیاد
دلم میخواد کنده شم از هر چی اطرافمه یه جورایی رها شم ولی این خستگی ها هم تمام میشه ،نه؟
آره خانم دانشور هم دل از دنیای فانی کند و چه زیبا بود نوشته های نابش
واقعا بچگی هامون قشنگه من که خیلی دوستش دارم ولی حیف که دیگه اون بچه ی قدیمی نیستم که آرزوش داشتن یه مداد رنگی هفت رنگ بود ، بیچاره دختر خالتون عجب شما هم شیطونی های خاص خودتون رو داشتین
راستی راجع به آرزوتون خیلی خندیدم آخه من خودم هم چیزی از این لوازم آرایشی سرم نمیشه شاید باور نکنید اما همین چند سال گذشته حتی نمی دونستم اسمشون چیه آخه اون موقع ها بیشتر دلخوشیم بالا رفتن از در و دیوار بود حتی یه بار ناظممون واسه بالا رفتن از پنجره مجبورم کرد کل نمازخونه رو با چند تا از بچه ها جارو کنم این خاطره البته مال دبستانه
پوشش من چادره و لوازم آرایشی واسم اهمیت نداره
امیدوارم کارتون درست و به موقع انجام بشه منم کم کم دارم با دنیای مجردی خداحافظی می کنم اما نه کاملا فعلا عقد می کنم و تا یکسال آینده احتمالا اگر بیشتر نشه مهمان مامانم اینا هستم
اردیبهشت ، چه جالب
من هم اردیبهشت رو دوست دارم چون ماه تولدمه
موفق باشید و در پناه حق

جنوبی جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ب.ظ

سلام آنه...
خوبی؟...امروز یه خورده روبه راهم...گرچه همه چیز توی هم شده و خونه و وسایل همه قاطی پاتی هستن اما احساس خوبی دارم...
اینکه نوشته بودی کجا بودین و کجا رفتین و کجا کنده شدم و به کجا برگشتم ای بابا یعنی اینقدر پیچیده نوشته بودم؟؟؟...سرجمه اش این بود که از تحصیل انصراف دادم و به دیار خودمون توی جنوب برگشته ام فقط همین...
دوستام خیلی اصرار کردن که بمونم اما از اونجایی که جنوبی همیشه بلعکس مردمه این تصمیمو گرفته...از رابیندرانات گفتی بزار منم از تاگور برات بگم ؛ وا؟؟؟دوتاش یکی یه اما گفتیم که یه چیزی گفته باشیم شما ایراد مارو نگیرد...راستی می دونستی تاگور جنوب همین بوشهر خودمونم اوده بود؟...فکر کنم حدود سال های سی چهل... به قول تاگور " پنداشتم سفرم به پایان گرفته است ؛ به غایت مرزهای تواناییم رسیده ام" برای همین دانشگاه رو ول کردم...اما همین تاگور در ادامه دلیل این ول کردن...ول چیه یه واژه متین تر...بابا واژه متینو وللشت...وا عجب آدمیم من؟؟ ...بگذریم... خلاصه رابیندرانات میگه" سد کرده است راه مرا ؛ دیواری از صخره های سخت..." ادامه شو دیکه ذهن نمیکشه...یه خورده به روغن سوزی افتاده...آها میگه و اگر واژه ها کهنه بمیرد در تنم ؛ آهنگ تازه بجوشد در دلم ؛ و آنجا که امتداد راه رفته گم می شود از دیدگان من ، باری چه باک رخ می نماید ، گسترده و شگرف افق تازه ایی در برابرم...ای ول به ذهنم..چکار کنیم خودمون خودمونو تشویق نکنیم دیگه کی اینکارو کنه...
گاهی وقتا فکر می کنم من باید می رفتم شاعری نویسنده ایی چیزی میشدم اما کی حال داره...اینام که می بینی دست و پا شکسته بلدم مال اینکه بچگی...حالا بماند کی تا حالا نوجونی شده بچگی...خیلی کتاب می خوندم البته الانم می خونم اما مثلاً ماهی یکی دوتا کتاب...
اینکه نوشته بودی چرا نرفتی خداحافظی دوستان؟ باید بگم خانوم آنه مارو گرفتی ها...وای دوباره من حرف بی نزاکتانه زدم...نزاکتو درست نوشتم؟...اما خودمونیم اینم از اون حرفا بودا...بابا این بروبچه های دانشجو...یعنی دوستان بنده برنامه خداحافظی رو برای من چیده بودن و در این مواقع چنین عمل می شود که هرکی پول روی هم می زاره و یا می ریم یه غذای متفاوت توی رستورانی متفاوت می خوردیم یا می رفتیم شهربازی یا کارای دیگه...درسته که خوش میگذشت اما از طرفی در عین اینکه خوشحالی یه غمی توی دلت جون میگیره...می بینی همه می خوان یه جوری بهت مهربونی کنن تا احساس غم نکنی ...نمی دونم تا حالا توی این شرایط بودی یا نه گفتنش سحته اون لحظه چه احساسی داری اما توی نگاه های طرف مقابلت اینو درک می کنی...نمیشه گفتش دل آدم بغضش میگیره...بی خیال...
البته اون روزای آخر خودمم حسابی سرم شلوغ بود و مزید بر علتم شد که نرم...منم قبول دارم که خستگی آدم یه روز تموم میشه اما یه موقع هایی هست که هرچی کار می کنی خسته نمیشی...یه جورایی کار می کنی تا خودتو گول بزنی...کار می کنی تا دلت آروم بگیره و از شر اون فشاری که روته خودتو خلاص کنی اما بهترین راهش اینکه آدم بهش فکر نکنه...توئم بهش فکر نکن...خب فکر نکن دیگه...اِه دوباره فکر کرد...یکی نیست بگه ماعجب آدمی گیری هستیم...اما اگه هنوز توی حال و هوای خستگی تا بیام یه قلنج ازت بگیرم تا کوفتگی از تنت در بیاد...اِه اِه دوباره من خودمونی شدم...
اها ببین خودتم اقرار کردی ، حالا هی به ما بگو بچگی شیطونی می کردم حالا بگو ببینم بالا پنجره و دیوار چکار می کردید...
راجع به بلد بودن اسامی وسایل آرایشی باید بگم خودم یه دوره کوتاه دستفروشی این وسایلو می کردم...حالا که بهش فکر می کنم می گم چه رویی داشتم من اما زندگی دیگه...اما همین کارا یه چور آچاذ فرانسه ام کرده ؛ از مکانیکی ، برق و لوله کشی ، تعمیرات ماشین و بنایی و معماری و خیلی چیزای دیگه رو رفتم و دست و پا شکسته بلدم و هنوزم دوست دارم چیزایی رو که بلد نیستم یاد بگیرم...
همه این حرفا به کنار عروسی رو بچسب...بگو ببینم حالا این داماد خوشبخت کیه؟...اینو که گفتی یاد پیامی که مدت ها پیش باب شده بود افتادم اونجا که می گفت هفته دیگه من ازدواج می کنم...کادو نمی خواد بیاری فقط وقتی می یای یکی رو بیار تا من باهاش ازدواج کنم...
موقع عروسی خبر بده تا به قول جنوبی ها بیایم تو عروسیت کولی بازی در بیاریم...نی هنبونه یا همون نی انبانه که می گن و تنبک می یاریم و حسابی از خجالت خونه داماد در می یایم و شلوغش می کنیم البته آخرش هنوز به ما نگفتی کجایی هستی که ما کجا برداریم بیایم...ما که جنوب کوچه اول درب اول می شینم...خدای نکرده اینارو ننوشتم که توهم بگی کجایی هستی...شما فقط برای ما آنه باشی کفایت می کنه...
قدیمی های ما یه بیت دعا گونه دارن که می گن ایشاا.. مبارکش بو ، تی تی تو مختکش بو...یعنی انشاا.. بچه دار شدنتو ببینیم...
توی این یکسال که فرصت داری همه چیزو از مامانت یاد بگیر نری خونه شوهر آبرو مارو ببری ها...البته اشکالی ام نداره اینجوری غذافروشی ها ورشکست نمی شن...اِه چرا دوباره می زنی... شوخی کردم ، اصلاً همه چیز که شکم و غذا نیست...فکر کنم دیگه باچه خوری کافیه...
اما واقعاً... نمی دونم چه جور بگم ، یه زندگی جدید شروع کردن...برای من که فکر کردن بهش دلشوره به راه می اندازه ، برای مردا و من گفتن سخته گفتنش فکر کنم خانومام همینجوری هستن...شاید بخاطر همینه که تا حالا به ازدواج فکر نکردم...دروغ چرا ، گاهی فکر می کنم و همش ترس اینو دارم که حق مطلبو با اونکه می خوام شریک زندگیم کنم نتونم ادا کنم...درسته پول خونه و همه اینا اهمیت ویژه ایی داره اما یه وقت هایی هست...نمیشه گفتش... به نظر من ساعت ها باید نشست و فکر کرد که چه جوری گفتش و عمل کرد...برای همین می زارمش برای موقعی که خود خدا مهر یکو به دلم بندازه و صد البته مهر مهر منو به دل اون خانوم خانومی محترم مقابل بندازه... تو دلم یه چیزی می گم زشته اینجا نوشتش فقط الهی آمینشو می نویسم...اما می دونی من دوست دارم با کی ازدواج کنم...
دیدی توی این فیلما هست بعضی مواقع می گن اگه هفتا دختر کور و کچلم داشته باشم به این پسر نمی دم ، من دوست دارم یکی از اون اون هفتا دختر که زبون زد خاص و عام شدن نسیب من بشه...شوخی کردم...دعا می کنم خدا نه همچین دختری رو بیافرینه و نه نسیب کسی کنه...اما حالا که دو دوتا چارتا می کنم می بینماین دخترای کور و کچلم بد نیستنا...خانوم آنه اگه کیس اینجوری سراغ داشتی حتماً خبری بده...وا!؟؟؟؟؟؟؟؟
اما خدا نکنه آدم یه موقع دست و دلش بلغزه...من خودم یه دوره یه جایی تدریس می کردم...تو پرانتز یا کروشه اینم اضافه کنم که می دونم پیش خودت می گی آخرش ما ندونستیم این جنوبی چکار بوده و هست اما به خدا من همه کاره و هیچکارم فقط بر حسب اتفاق و صد البته دوستای خوبی که دارم جای مختلف می رم...خلاصه من با این سن کمم مدرس این خانوما بودم...واقعاً یکی دوتاشون اونقدر خودشونو به آدم نزدیک می کردن و عشوه گری می کردن که نگو و نپرس...بازم می گم و دعا می کنم خدا همچین آزمایشایی با بنده اش نکنه...
وای چقدر امروز حرف نوشتم...فکر یه دلیلش اینکه امروز جمعه اس و همه جا یعنی اونجاهایی که من باهاشون کارد دارم تعطیله و مهمتر از اون که در کنار خونواده ام...فقط می ری قاطی مرغا می شی مارو فراموش نکنی...البته خدا می دونه شاید ما رفتیم و شمارو فراموش کردیم...مواظب خودت باش و بازم ممنون از مهربونی هات و و پیش پیش عیدت مبارک...

با احترام
جنوبی

سلام به جنوبی و هر کی که جنوبیه و همچنین دلای جنوبی
تا یادم نرفته به نظرم نزاکت همین طوری باشه ، اما ایول خوشم اومد از این حافظه تون ،اینکه گفتین تاگور اومده بوشهر نشون میشه اطلاعات عمومیتون هم خوبه ، اینکه همه فن حریف هم که شدید بازم ایول داره ،
چشم سعی می کنم از مامان یه چیزایی یاد بگیرم تا حداقل غذاهه نسوزه ، داماد سوار بر اسب سفید آرزوهام یه آقا معلمه فکرش رو بکن متولد 67 ، فاصله ی سنی آنچنانی با هم نداریم اما از اینکه انصراف دادی حقیقتا ناراحت شدم نه اینکه بخوام دلسوزی کنم نه
دوست دارم یه روز بشنوم برام نوشتی که شدی دکتر جنوبی اما شاید واقعا الان براتون این موقعیت جور نبوده که ادامه تحصیل بدین اما آرزوی منو فراموش نکنید منو باش انگار خودم پروفسورم درست نوشتم؟ تو همین درسای کارشناسیم موندم ، دیشب و امروز رو با مامان داشتیم خونه تکونی می کردیم
امان امان از دست بعضی از این دختر های ورپریده ، باید یه جا دستتون رو بند کنم نکنه که این ورپریده ها بخوان دل شما رو واسه یه لحظه هم که شده بلغزونن خود شما بگرد تو فامیل سراغ یه دختر خوب تا منم ببینم میشه از این بندری های خودمون رو یکی واستون جور کنم راستی سه شنبه با گروهی از دوستان رفتیم جزیره ی هرمز جاتون خالی خیلی جای نابیه میگن واسه تحقیقات زمین شناسی که کلا به مانند یه معدن طلا میمونه حالا حدس زدین کجای این ایران زمین اطراق کردم ،اطراق درسته؟ بی خیال
راستی به نظرم اگه بخوای در مورد ازدواج وسواس به خرج بدی که از عهدش برمیای یا نه باید چندین سال صبر کنی اون موقع سنت رفته بالا و دیگه توقعت و انتظارت از همسر آیندت میره بالا و معیارت متفاوت میشه و انتخاب هم سخت ...
اما اینو هم فراموش نکنید همسری رو انتخاب کنید که در سطح توقعات خودتون باشه مثلا دوس داری چه جور پوششی داشته باشه ؟ نه اینکه مثل این فامیل ما رفته با دختری نامزدی کرده که اصلا با هم جور نیستن دختره تو یه خانواده ی راحت و بی قید به پوشش و روابط اما پسره این جور نیست حالا هم که به دختره وابسته شده به خاطر همین چیزا نامزدیشون بهم خورد .
نمیدونم تا کجای زندگیمون رو دست روزگار میذاره واسه هم بتعریفیم اما از خدا میخوام که انشاءا... موفق در زندگی و کارتون باشین چه این گفتگو ادامه پیدا کنه چه نکنه عقد هم یه مقدار عقب افتاد رفتیم آزمایش گفتن که هر دوتون آلفا تالاسمی دارین حالا فعلا برین یه ماه قرص آهن بخورین بعد دوباره آزمایش بدین تا جوابش چی میشه
اون بالا نمیدونم فقط میدونم که عشق بالا رفتن رو داشتم و دارم اما از پایین اومدنش می ترسم همین تابستونی در بسته شده بود کسی هم نبود بازش کنه مامان ازم خواست برم بالا و از اون ور در رو باز کنم منم مثل این دزدا که شبا میرن رو دیوار مردم اینور اونور رو نگاه کردم وقتی دیدم امنه فضا عین مرد عنکبوتی رفتم بالا یادش بخیر فکرش که می کنم شاید به خاطر ازدواج محدود شم واسه این کارا البته از دیدگاه مردم دیوانه میشم من با این شور اه نه بی خیال فکرش
مثل همیشه موفق باشید و در پناه حق

جنوبی پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:23 ق.ظ

سلام آنه...
پس هر دو بندری در اومدیم...خوشحالم...پس بزن اون دست خوشگله رو به افتخار جنوبی ها...تو عروسی خوانندهه گفت همه دستا بالا می خوایم بریم بندر...ترکه از آخر مجلس بلند شد گفت کجا،تا شام نخوردیم هیجا نمی ریم...این چی بود که پرید وسط؟...خب جک دیگه...حالا برای اینکه بی انصافی نشه یکی ام جنوبی می رم...به آبادانیه گفتن کجا می خوای عروسیتو برگزار کنی...گفت مدرسه...گفتن چرا...گفت آخه خیلی کلاس داره...بی مزه بود نه...اگه نه پس چرا نمی خندی...این حس شیشصدم من چه میکنه...
شوخی دیگه بسه...خودت خوبی...همین اول کارتا دیر نشده بگم عیدتون مبارک ، صدسال به دویست سال و اینا و همه چیزایی که همه به هم می گن... و یادم بیار آخر کار یه نامه بندازم تو بطری و بسپارم به دریا تا بدست برسونه...
ای بابا این سوار بر اسب سفید رویاهای ما که هم سن من در اومد...نکنه خودمم خبر ندارم...وا!!!!؟؟؟؟؟؟اینم از اون حرفا بودا...
دکتر جنوبی به بخش جراحی...دکتر جنوبی به بخش جراحی...نه دکتر بهمون نمی یاد لفظ صدا زدنش زیاد جالب نیست...استاد جنوبی...استاد جنوبی...هی این بدکش نیست...رو تن صدایی میشینه...پس تصویب شد...میشم استاد...اگه همه چیز به همین سادگی بود که دیگه کار همه ساخته بود...اما خودمینم توئم مثه من داری آلژی وسواسی نسبت به صحیح نوشتن کلمات میگیری ها...خودمم نمی دونم حالا بجای اطراق گزیدن مینیسیم سکونت تا قضیه حل شه...قبلنا چندتا دوست هرمزی داشتم ام شمارون گم کردم و اونام یادی نکردن یکیشون سروش گُبک بود نمی دونم گُبه اونم تل گردویی اما اسماشون واقعاً جالب بود...یادش بخیر...
چی رو واسم جور کنی نه بابا هنوز یه دو سه سالی وقت دارم هووووووووووو کوووووووه تاااا ازدواج...البته نکات که در مورد همسر گزینی فرمودید مغتنم شمرده شده و آویزه گوش می گردد...هی چی دیگه از فردا تو خیابون هی میگن پسره رو نگاه گوشواره گوشش کرده و هی منم باید توضیح بدم نه جانم اینا کلیدهای طلایی ازد...طلا؟؟ وا پناه برخدا کی تا حالا پسرا طلا گوش می کنن و این ماجرا همچنان ادامه دارد...
اما واقعاً از بابت آزمایش ناراحت شدم... از ته ته ته دل از خدا میخوام که مشکلتون حل بشه...اما دیدی چقدر بهت گفتم دختر به خودت برس یه خورده بیشتر بخور ببین شدی یه پوست و استخون...وا؟؟؟!!!....جنوبیه دیگه... شما ایراد نگیرد...شوخی بود...بی خیال خدا بخدا همه چیز درست میشه...
اما جدا از این حرفا اصلاً نفهمیدم کی سال جدید اومد کی تحویل شد...حتی نتونستن درست درمون جواب دوستامو بدم و پیام براشون بفرستم...آخه هم گوشیم دست بابام بود هم چند روزه که گرفتار اسباب کشی شدیم اینجا که نه همه چیزش نیمه کارس و کلی کار خورده کاری داره...الانم که میبینی این موقع برات پیام می زارم برای اینکه الان میهمونا رفتن و من یعنی ما فرصت کردیم تلپ بخوابیم البته من نیمه خواب بیدارم و هر آن ممکنه همینجا معلق میون زمین و آسمون بخوابم...
عجب آدمی ام من اینا رو گفتم که خوابو بهونه کنم اما واقعاً خسته ام و می بخشی...توی سال جدید برات بهترین آرزوهارو دارم...باز ممنون بخاطر مهربونی هات و مواظب خودت باش...

با احترام
جنوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد