... ربوده شد

کودکی ربوده شد 

کی ؟و کجا؟ 

زیر لب گفتم با خود 

آن هنگام که 

فروختم من خاطراتش را  

به دوره گرد روزگار 

                    محبوبه

نظرات 24 + ارسال نظر
جنوبی چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:47 ب.ظ

آنه تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت...
چه اسم جالبی برای وبلاگت انتخاب کردی...من وبلاگ ندارم و علاقه ایی به داشتنشم ندارم اما وبلاگی هارو دوست دارم...
مطالب وبلاگتم خیلی جالب بود...دوست داشتم با شما ارتباط داشته باشم اما من همیشه نمی تونم به اینترنت دسترسی داشته باشم...نمی دونم چی میگم اما کلی به قول امروزها نستالوژی زنده کرده...
خوشحال میشم اگه اومدی جنوب یه تک به ایمیلم بزنی...
حالا وقت کردم دوباره سری به وبلاگتون می زنم آنه ی دوست داشتی...

کلبه ی کاغذی پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ http://kolbeyekaghazi.loxblog.com

خوب بود

زینب(دریا) پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:50 ب.ظ http://zinat.blogsky.com

سلام
شعرت زیبا بود کی کجا؟
آپم به نظر خودم خیلی قشنگه بیا بخون نظرت رو بگو.

ابراهیم جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:43 ق.ظ http://namebaran.blogfa.com

فهمیدن عشق را چه مشکل کردند ، مارا ز درون خویش غافل کردند ، انگار کسی به فکر ماهی ها نیست ، سهراب بیا که آب را گل کردند

شهاب(باشد اما های دورادور) جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ http://00shahab313.blogfa.com

بسیار زیبا بود شعرت. کوتاه و پر احساس!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زنان و مردان سوزان

هنوز

دردناک ترین ترانه هاشان را نخوانده اند

سکوت سرشار است!

سکوت بی تاب از انتظار

چه سرشار است...

_______________________________________

آپ کرده ام. منتظر حضور...

شهاب(باشد اما های دورادور) جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:00 ب.ظ http://00shahab313.blogfa.com

بسیار زیبا بود. کوتاه و پر احساس!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زنان و مردان سوزان

هنوز

دردناک ترین ترانه هاشان را نخوانده اند

سکوت سرشار است!

سکوت بی تاب از انتظار

چه سرشار است...

_______________________________________

آپ کرده ام. منتظر حضور...

شهاب(باشد اما های دورادور) جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ب.ظ http://00shahab313.blogfa.com

چرا که نه. اون هم می تونه موضوع خوبی باشه!

محمد شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ب.ظ http://www.bagheri6298.blogfa.com

سلام

وای چقدر زیبا بود..فروختم خاطراتش را به دوره گرد روزگار...واقعا کودکی بهترین هرشخصی است وزمان همیشه به راحتی آن را می رباید..وکودکی فقط تبدیل میشه به خاطره...وبعضی وقت ها این خاطرات هم در مشکلات وسختی های زمانه به فراموشی سپرده میشود...

خدا خیاط قهاریست...
امانمیدانم چرا عمدأ یا سهوأ دلم را تنگ کوک زده...؟

موفق باشید

فیاض یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.pagonde26052.blogfa.com

یادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست . . . بستی از روی محبت بزنیم!! تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند . . . آبرویش نرود . . . ! یادمان باشد فردا حتما ,ناز گل را بکشیم . . . حق به شب بو بدهیم . . . و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان . . . !! وبه انگشت نخی خواهیم بست، تا فراموش نگردد فردا . . . ! زندگی شیرین است! زندگی باید کرد . . . و بدانم که شبی، خواهم رفت . . . !!!!!!!! و شبی هست که نباشد پس از آن، فردایی . . . !!!!

داریوش دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ق.ظ http://dehatitarin.blogfa.com

کوچه یکطرفه ست...
بیا

جنوبی دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ

سلام آنه عزیز ؛ از جنوب برایت دلتنگی می فرستم...
امروز بعد از مدت ها داره بارون میاد و وقتی بارون میاد دل و دماغ درس خوندنو از آدم میگیره ، حتی اگه فرداش امتحان داشته باشی...
من روزهای ابری و بارونی رو دوست دارم چون باعث میشه فتوسل چراغ های شهری به هوای شب شدن فعال بشن و چراغارو روشن کنن... توی تابستونا معمولاً این اتفاق به کرات می افته ، آخه غلظت گرد و غبار به حدی میرسه چشم ها به سختی باز میشن...
می بخشی ، نمی دونم چرا این حرفارو مینویسم...
راستی وقتی این نظرات مارو میچاپونی تو وبلاگ خودتم یه نظری بده! و اینکه چرا اینقدر دیر به دیر مطلب می دی، شاید تو هم مثل ما دانش جو!!؟ باشی گرچه ما گندمیم...
پررویی می کنم اما اگه مطلب جدید زدی یه اس ام اس بزن....شمارمو تو ایمیل میدم...اینو میگم چون اینجا مثل نیروگاه اتمی ، پارس جنوبی و کلی چیز دیگه داره اما مردمش هنوز باید سیلندر گاز روی دوششون باشه تا گاز پیدا کنن...کلی موقعیت شغلی باید داشته باشه اما جوناش باید بیکار باشن... اینجا جایی یه که مردمش برای رفتن از یه شهر به شهر دیگه هنوز از مینی بوس های دهه 50 استفاده کنن و کلی چیزهای دیگه که کسی نمی بینه ... اما ما اینجا رو با همه این سختی هاش دوس داریم.
با احترام
جنوبی

سلام به جنوب و همه ی جنوبی های خونگرم
بذار حدس بزنم عسلویه؟
بارون زیباست و پر از احساس قشنگه
بله ؛ و همون جور که می دونید الان هم وقت امتحاناته

جنوبی سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:38 ب.ظ

سلام آنه ی دوست داشتنی ، امروز یه اقیانوس افسرده ام

























































































































هنوز برو پایین ، اقیانوس به این کوچکی ها که نیست...

























































































حدست 5، 6 ساعت خطا داره. به قول یکی از مجری های تلویزیونی ما توی اُصلویه نیستیم...
میدونی عسلویه رو چه جوری میشه تصور کرد؟ عسلویه رو یک کاغذ سفید فرض کن که نصفش آبی و نصف دیگه شم خاکستری و قهوه ایی سوخته اس بعد لوله های نفتی از بزرگ و کوچیک گرفته مثل ماژیکی که متنو حای لایت میکنه سرتاسر این خاکو پوشونده و دست آخر به آبی دریام رحم نکرده و وارد اونجام شده... با این وجود ما هنوز یک سوم کمتر از قطر و به زبون محلی ها گتر از این میادین نفتی برداشت می کنیم ... خدا به داد ما برسه... ما نزدیکای نیروگاه اتمی بوشهریم...خیال نکن اینجام کم خطر داره ما پوستمون کلفت شده... میدونی چرا؟ یکی از دوستام که تازه ازدواج کرده بوده همراه سه تا زوج جوون دیگه نزدیکای نیروگاه زندگی می کردن...اینا وقتی بچه دار شدن تا جنین نارسه برای همین سقطش کردن، همین اتفاق توی طول یک سال بعد برای سه زوج دیگه ام که توی اون واحد اپارتمانی بودن اتفاق افتاد...بعدشم که میدونی، تحقیقات که کردن تا تشعشعات رادیواکتوی روی رشد جنینا تاثیر گذاشته...خوش به حالتون که جنوب زندگی نمی کنید و بدا به حالتون... ما یه دریا داریم آخ آخ که اگه یه سال اونو نبینیم آخ آخ...می میریم...البته اینجا یه خورده به لافای جنوبی نزدیک بود...
راستی شما کجایی هستید؟...


























































































































































































































































































































































































هوای خنده همچنان دلگیر است حوصله درس خوندنم همینطور...بی خیال ، نهایتش یه واحد افتادنم تجربه می کنیم...


با احترام
جنوبی
راستی سهراب سپهری ام سلام رسوندن و تشکر کردن ، ما هم همینطور

سلام جنوبی
چه دل پری داری شما ؛ خود بوشهر نیستی ولی کلا بوشهری هستی حالا کدوم یکی از شهراش نمیدونم ؛نکنه این یکی حدسم هم اشتباهه ؟ واقعیتی رو که گفتی خیلی درد داشت
یه واحد افتادن که اشکال نداره خدا کنه مشروط نشی اما مشروط شدن هم واسه خودش یه عالمی داره ؛تجربه اش بعد نیست
دریا زیباست و غروب دریا هم زیباتر اون موقع خیلی دلنشینه اقیانوستون هم واقعا بزرگه یه جورایی موجب تعجبم شد
راستی بلف رو که میگن مال آبادانی هاست انگار اما اول راه عمر دانشجویی تون هستید بهتره بی خیال همین یه واحدا هم نشید

جنوبی پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام جنوبی ترین احساس من...
اینکه بوشهر نیستم ولی کلاً بوشهری ئم بیراه نگفتی...
این تنها یه بخش از واقعیته اما چون تو دراز مدت اتفاق می افته کسی متوجه این تغییرات نمیشه...
برامم واحد افتادن یا مشروط شدنم زیاد توفیری نمی کنه آخه مدرک معادل کارشناسی دارم"چه دلخوشی!" و اگه یکی دو فعالیت پژوهشی و...کنم ارشدشم بهم می دن اما امان ، امان از این ادارات که روحیه پژوهش محوری توشون مرده و گفتن این مدارک مورد قبول ما نیست برای همین مجبورم به صورت اکادمیک"چه کلمه سنگینی!" ادامه تحصیل داده و این اواسط عمر دانشجویی را صلانه صلانه به پایان ببرم تا ببینیم چه میشه...
الان توی وقت استراحت نیم ساعته ام به سر می برم، امروز کلاً از صبح تا حالا مغشول و به قول جنوبی ها مخشول کار بودم... نمی دونی و نیستی که ببینی کار بی مزد و نتیجه چه مزه ایی می ده!
آخ که داد کمرمم بلند شده و در این انفوان جوانی...اما خودم کلاً فعالیت های به اصطلاح بشر دوستانه برای دوستان انجام دادن رو دوست دارم ، آخه آدم توی همین معاشرتاست که چارتا چیز دیگه یاد می گیره و چارتا تجربه پس میده...اما در کل بسوزه پدر کار و تحصیل که در هر صورتش صدای شکمت بلند میشه، گشنمه و اینجا بجز بسکویت و چای، ناشکری نمی کنم و به افتخار این تنهایی تا اومدن بچه ها که رفتن سر پروژه می نوشیم و بر صفحه این برهوت کی بورد...هیچی دیگه داشتی این هس شاعری ترکوند همین لحظات
راستی این شعر قیصرتم خوب بود... من کلاً اون شعرش که راجع به کتابخونه اس رو بیشتر دوست دارم، یعنی علاقه عجیبی بهش دارم اونجا که میگه: انگار غوغای چشمهای من و تو سکوت را در آن کتابخانه رعایت نکرده بود که هیس همه را برخواست...
نمی دونم شاید آخرشو خراب کردم ، آخه خیلی وقت پیش خونده بودمش...
همیشه که می رفتم کتابخونه این شعرو می خودنم...آخ که چقدر دلمم برای یه کتابخونهرفتن بدون دلهره یه تحقیق و...تنگ شده

با احترام
جنوبی

در سال صرفه جویی لبخند
پروانه های رنگ پریده
روی لبان ما پرپر زدند...
قیصر امین پور
بازم سلام و شرمنده اگه بهتون توهین شد انشاءا... در تمام مراحل زندگی تون موفق باشید واینکه خیلی نمیتونم مثل شما بلند بنویسم و حقیقتا اصلا حوصله ی ور رفتن با صفحه کلید رو ندارم
بازم ممنون از اینکه سر زدید ؛راستی یادتون نیست اسم این شعر قیصر که چند بیتی رو ازش نوشته بودید چی بود ؟

جنوبی یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام آنه...
نه ناراحت نشدم... این شعر قیصرم اسمش غوغای چشم های من و توئه
این روزا همه کارها تو هم شده ، چندتا کار تحقیقی و امتحاناتو و کارای شخصی و کارای اداری و...واقعاً زمانو از دستم در آوردن...
این روزا برای توجیه کارای تحقیقی و برنامه هام همش باید به همه توضیح بدم تا متقاعد بشن...از بس حرف زدم دوست دارم یه جا ساکت لبامو به هم بدوزمو و هرکی که یه گوش برای شنیدن حرفاش میخواد بشنوم...
یا نه اصلاً برم روی تل علشقون تنهایی بشینم و زل بزنم به دریا...
منیرو روانی پور(نویسنده جنوبی) توی کتاب سریناش جمله قشنگی داره که میگه "هیچ کس روی تل عاشقون نمی نشیند ، بجز آنکه می خواهد ماهی تان را بگیرد"
و من احساس می کنم سال هاست با حوله ایی در دست کنار دریا ایستاده ام تا آبتنی ماهی تموم بشه... حتی اگه همه بگن آبتنی ماهی یه عمر طول میکشه...
ماجرای این تل عاشقون و مراسم اون ریشه آیینی داره که الان حوصله گفتن ، یعنی نوشتنشو برات ندارم...به قول مامانم این چیزا مال موقعی یه که کنار رف آشپزخونه نشسته باشی و من توی آشپزخونه مشغول نهار درست کردن باشم...
راستی یه وقت تنبلی و درس نخونیم مام شمارو ناامید نکنه و مشروط بشی...گرچه خودمم هنوز آب از سرم نگذشته حالا چه یه وجب چه چهار وجب...مواظب خودت باش...
بامهر
جنوبی

سلامی دوباره به اهل جنوب
اون شعر قیصر رو خوندم زیبا بود کلا بیشتر شعرای قیصر زیبا هستند البته اینایی رو که حداقل من خوندم ؛
تل عاشقون ؟ اسمش که زیبا ست حتما مراسم آیینیش هم جالب باید باشه . به خاطر کارای پروژه تون هم خسته نباشید همون جور که خدا وعده داده بعد از هر سختی ؛آسونی هم هست من خودم که بیشتر اوقات با یاد آوری این موضوع دلگرم میشم .
موفق باشید .

جنوبی دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ق.ظ

سلام آنه ی کودکانه های من...
چرا این شکلی شدی ، نزدیکای عید سال خونه تکونی کردی؟...اما جالبه! تبریک می گم...
می بخشی دیر بهت سر زدم ، به قول دوستام وقتی مهربون می شم یعنی می خواد چند روزی غیبم بزنه...دستم خودم نیست، زندگی سخته...این جور مواقع یاد اتفاقی که مدت پیش ، شاید هنوزهم می افته افتادم...جایی که یه شب رفته گرای شهداری که شبا خیابونو تمیز می کردن به دلیلی جمع می کنن و بعد می بینن هیچ کدوم از اونا کارگر شهرداری نیستن بلکه تعدادی دانشجو شهرستانی هستن که برای در آوردن هزینه ها با این کارگرا هماهنگ کردن تا در ازای گرفتن درصدی کار اونارو انجام بدن...
البته من نمی گم من اینکارو می کنم اما با یه درجه خفیف ترش...بهش که فکر می کنم چقدر متنفر میشم از خودم، چقدر!!! که برای چندرقاز حاضرم برای همکلاسی ها تحقیق بنویسم...و چقدر متنفرترم از استادی که دانشجوها کارای تحقیقیشو انجام می دن بعد می رن به اسم خودشون کتابو چاپ می کنن...ماهم کلاً ذهنمون درگیر این مالیخولای پژوهشو تحقیق سس میشه ، بی خیالش...
دلم برای خونه تنگ شده ، خیلی وقت نیست که اومدم اما آدمه دیگه بی خودی هوایی میشه...دعا می کنم برای همه دانشجویان در تبعید که هر چه زودتر، 2 هفته دیگه خلاص!
آنه با اون نگاه مهربونت برام دعا کن تا توی مسابقات پیش رو جواب بگیرم، اگه جواب بده کم کم ک همه چیز روبه روال می افته...گرچه مطمئنم خدا با من بوده وگرنه تا همین جایی ام که رسیدم ممکن نبود باشم...
ما چقدر زود باور هستیمت نیمه جالب بود ، ای کاش چهارتا از این 50 نفر به تور منم می خورد...

جنوبی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ

سلام آنه ی این عصر تنهایی
دوباره که مارو بی پاسخ بچاپیدی ، آدم وقتی می بینی پاسخی ندادی یه جوری میشه احساس می کنه حرفاش مخاطب نداره
لااقل برای خالی نبودن عریضه سه نقطه بزار ، گرچه حق بهت می دم توی این کوران امتحانات همینکه می یای خودش خیلیه...
شعر باور نکنت جالب بود ، مدت ها پیش یکی از دوستام برام اس ام اسش کرده بود اما هرچی پرسیدم اسم شاعرشو نفهمیدم...دونستی به ماهم بگو...
امروز به نسبت روزای دیگه خوبم آخه قرار یه جایی مقامی بهم بدن...نمی دونم شایدم ندن...در کل احساس خوبی دارم اونقدر که دوست دارم فلسفه دکارت یکبارم شده برای مردم جهان خطم کنم یا نه از مکاتب سهروردی و اشراف و ابن سینا بگم یا نه بریم یونان قدیم از استورگه که یکی از نام های چهارگانه عشقه و به معنی عاطفه و مهرورزی بگم با نه ریموت کنترلو بردارم و فروارد کنم جلو و سوار شاتل آتلانتیس و دیسکاوری بشم و برم فضا ، جایی که خودم و خودم و خدا باشیم...
البته قبلش یه سر حتماً می ریم جنوب تا کمی لبخندهای لاغر جنوبیم جون بگیر!
پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن واقعاً یه انرژی داد ، یکی منو بگیره...
یکی نیست بگه بچه برو درستو بخون، این چرت و پرتا چیه که می گی... آره والا دیروز امتحانو نیمه خراب کردم بین 10 تا 14 می گیرم ، فردام که امتحان؛ چه امتحان تو امتحانی و من الکی این وسط بشکن می زنم...
شما که چیزی نمی گید... مجبورم خودم به خودم نهیب بدم...
بی جوابمان نگذار...
با احترام
جنوبی

سلام
شرمنده اول که امتحان داشتم بعد هم دو سه روز به نت دسترسی نداشتم ؛ چه خوب امیدوارم به آنچه که لایقش هستید و خداوند صلاح میدونه برسید.
متاسفانه اسم شاعرش رو نمیدونم ؛از فضا و دیسکاوری و این ماهواره های فضایی زیاد سر در نمیارم اما نه کم و نه زیاد یه چیزایی میدونم
این خیالاتم مرا بی آبرویم می کند

سوی انگشتان مردم را به سویم می کند!



تازه می فهمم که گالیله چه سختی ها کشید

این حقیقت عاقبت بد کفر گویم می کند



باز می گردد دهان لیکن زبانم بسته است

این تمسخر های مردم لال گویم می کند



صد بار دفنش کرده ام این راز را در عمق خاک

این دفن کردن ها در آخر مرده شویم می کند



مرده شستن بهتر از رسوای عالم گشتن است

ای شهاب این حرفا بی آبرویم می کند...
این تکه ای از شعر یکی از بچه ها بود به نظرم جالب اومد

جنوبی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام آنه
من خوب نیستم امیدوار تو خوب باشی... احساس می کنم این چند روزه یه خورده عصبی شدم...امروزم امتحان دارم...گفته بودم یه جایی میخوان مقامم بدن اما ندادن...به نظرم هیچ جای دنیا این اتفاق نمی افته به جز ایران...قبلش کلی باهام هماهنگی می کنن که بیا و مقام اول شدی، بعدش که می گم امتحان دارم و نمی تونم بیام فلان استان می گن خب جایزه رو برات ارسال می کنیم...روز بعدش دوباره تماس می گیرن می خوای بیای منم دوباره همون حرفارو می گم اما اونا حرفای دیگه می گن ...خب اختتامیه فلان روزه خبرارو دنبال کنید اگه مقامی اوردید هماهنگی می کنیم جایزه رو برات می فرستیم... فردای روز اختتامیه می رم نگاه می کنم تا حتی توی تقدیریام نیستم...روز پنج شنبه ام امتحان داشتم نصف کتاب نخونده رفتم سر جلسه...خدا بگم این دوستامو چکار کنه شب قبلش تا ساعت چهار نیم نشستم پروژه براش انجام دادم اما فرداش دریغ از یه دستت در نکنه...
این روزا هرکی پیام یا تماس می گیره باهام کار داره...یکی نیست که بگه اصلاً حالت خوبه ، چیزی کم و کسر نداری...
دیشبم ساعت چهار تا حالا با بچه ها داشتیم پروژه می زدیم که همین نیم ساعت پیش راهیشون کردم...قربون این نگهبان اینجا برم که فقط اون به فکر ما باشه...
یه چیزی تورو خدا آنه این مطلبایی که میزنی اسم شاعر یا نویسنده هاشونو بزن...اصلاً چرا خودت چیزی نمی نویسی؟!...من که خیلی دلم می خواد شعر بگم اما همون نگم بهتره...
این روزا چقدر کند می گذره... فقط ده روز دیگه!
می بخشی زود می رم آخه باید بخونم
مواظب خودت باش...بی پاسخمون نگذار ...و و ودیگه هیچی...
با احترام
جنوبی

من مثال تقض هستم

من که قلب هیچ کس را له نکردم

که دنیا اسب های درد های بی امانش را بر این شکسته قلب من تازاند

هی نیوتن

من مثال نقض قانون تو بودم

گاه عکس العمل ها بی عمل هستند...
سلام
بعضی از شعر را رو اسم شاعرش رو نمیدونم اما چون خوشم میاد میذارم تو وب
واقعا ناراحت کننده ست که بعد از کلی تلاش این باشه جوابت البته تو این جور مواقع اگه پارتی نداشته باشی دیگه هیچی اونا هم که از خدا خواسته پروژه های خوب رو میزنن به نام خودشون الان دوره ای شده که هر که به فکر خودشه اما انگار شعرا با حال و هوای شما می خوره
گاهی وقتا خودم شعر میگم اما به نظرم جالب نمیاد واسه تو وب گذاشتن اما یه شعر با نام آن روز ها کودکی ام بود رو گذاشتم تو وب
بزنی رو عناوین مطالب که بالای وبلاگه مطالب قبلی میاد بالا و میتونید بخونیدش
امیوارم که همچنان واسه رسیدن به اوج سر سخت باشید .

جنوبی دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:12 ب.ظ

سلام آنه
امروزم خوب نیستم ، این اتفاق هیچ دلیل خاصی نداره جزء سرما
آخه یه تن لاغر استخونی جنوبی چقدر شال و کلاه و گرمگن بپوشه و آخرشم دوباره بلرزه... فکر کنم یه دویست کیلویی اضافه بار پوشیدم (چه اغراقی!) اما باز بی فایده اس... به گمونم باید با آدم برفی و خورشید وارد مذاکره بشم...
راجع به کارام خیالت راحت باشه... قبل از اینکه بفرستم جایی اونو به ثبت می رسونمش تا کسی فکر بد به سرش نزنه...
اطاعت امر شد و شعرتونو خوندیم ...منتهی آخرش ما نفهمیدیم این دو بیتی بود...غزل بود...یا روباهی! و دیگر اقسام شعر فارسی...شوخی کردم ناراحت نشی ها!برای شروع خوبه... به قول مامانم آدم که از تو شکم مادرش این چیزارو یاد نمی گیره...منظور اون عزیزجون من بر جنبه اکتسابی بودن یادگیری دلالت داشت... خوب اومدم؟ تحلیل و تفسیرو داشتی؟
اما اگه می بینی من تاکید دارم اسم شاعر یا نویسنده یه مطلب یا منبع شو بگو بخاطر اینکه اون بنده خدا کلی زحمت کشیده یه مطلبی گفته بعد ما می یایم با یه کپی ؛ پیست ساده اون همه زحمتو نابود می کنیم و دریغ از یه نام بردن...
بر خلاف دوستام که این خصلتمو بد می دونن اما من شعر و شاعری رو دوست دارم آخه به آدم آرامش می ده و باعث میشه بهتر فکر کنه و چه بسا! اگر این خیالپردازی ها و کودکانه هام نبود من اینجا نبودم... می بینی تورو خدا امروزم کلاً ما کلامات قصار از خودمون تراوش می فرماییم...بعد از این باید برم پیش دکتر چیزی ببینم این سرم به جایی نخورده باشه خودمونم خبر نداریم...
اما خدایش آنه می دونی دارم بد عادت میشم...منظورم همین نظر گذاشتن برای توئه...جزء یکی از کارای ثابتم شده که هرگاه وارد اینترنت می شم یه سری هم به تو نه شما! بزنم...نمی دونم شاید دوستام راست می گن که اگه دست از این کودکانه هام بکشم موفق تر باشم ...من نمی دونم پشت این چی بهش می گن...کپشن محبوبه ؛ آقاست یا خانم ...برامم فرقی نمی کنه که بدونم...مهم همون احساسیه که من نسبت به اسم آنه دارم، حتماً توئم این احساس مشترکو داشتی که همچین اسمی برای وبت انتخاب کردی...
به هر حال می خوام منو ببخشی اگه یه موقع پر حرفی می کنم یا مجبورت می کنم ، مجبور که نه! ازت خواهش می کنم که پاسخی به نظرم بدی...شاید اینم از همون خاصیت جنوبی بودنمون باشه که زود خودمونی می شیم و دوست داریم باهاش حرف بزنیم...اما می خوام بدونی ته دلم مثل همون آنه ی تنها هیچی نیست...
احساس می کنم دوباره دارم مهربون میشم برای همین پایان سه نقطه ام ، اگر پایانی داشته باشد...
و خداحافظی غمگین ترین شعر جهان است...
با احترام
جنوبی

جنوبی پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ

سلام آنه
دوباره که هیچی...
تو دلم چندتا جمله اس که میل به پرانتز شدن داره... اما پرانتزی باز نمی کنم که بعد مجبور باشم با بستنش اونو محدود کنم...یه وقت فکر نکنی ازت دلخورم، نه!به هر حال این حق توئه که بخوای پاسخی بدی یا ندی... اما به قول شاعر بی مهری انسان معاصر در توست، تنهایی انسان نخستین در من...
مطلب جدیدت گرچه قدیمی بود اما نکته جدیدی داشت...می دونی که با کجاشم...خیلی خوشحال شدم ،ممنون...امیدوارم ادامه داشته باشه...
امروز شنیدم که یکی از اولین استادام رفت آلمان...اون هم استادم بود هم هم محله ایم...اما حالا رفته تا با خونواده اش مقیم اونجا بشه...وقتی خبرشو بهم دادن نمی دونی چه جوری شدم...به رسم مرد بودن فقط چند ثانیه نفسمو تو سینه حبث کردم...آخه به قول یه خواننده ایی... مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمی کنه، بلکه قدم می زنه...
چقدر سخته یه جایی غریب باشی و مطمین باشی هر بار یکی از دوستات که مدت ها بهت زنگ نزده حامل یه خبر باشه...حالا فرق نمی کنه اون خبر خوبه یا بد...می دونی که چی می گم...
امروز خوشحالی ام داشت...دوستم توی آزمون فلات قاره که همون شرکت نفت قبول شده بود اما...اما دوستای دیگه ام نه!...برای همین وقتی این خبرو بهم داد خودشم زیاد خوشحال نبود...و متعاقباً منم...
احساس می کنم روز به روز داریم از هم دور میشیم...
مثل اینکه قرار بود نحوه گزینش پنجاه،پنجاه باشه...یعنی پنجاه درصد بومی و پنجاه تای دیگه غیر بومی...اما حالا از میون دوهزار نفر فقط سه نفر بومی انتخاب شده...بعد از اینکه اعتراض به نماینده رهبری تو استان و وزارت بردن گفتن بخاطر سطح علمی پایین بوده اما از بین این دوهزار متقاضی تو استان دویست و خوردی فقط مداکشونو از شریف و امیرکبیرو اینورا گرفته بودن...یعنی مال اونام کشک بوده...
بعد جواب وزارتو داشته باش...ما سه تای دیگه ام ظرفیت بومی داریم ، اگه کس خاص دیگه ایی مد نظرتونه اعلام کنید ما قبولش می کنیم!...اینا باعث نمی شه که بگم دوستمم از بند پ استفاده کرده آخه اون خودش یه آچار فرانسه اس از زبان و ریاضی گرفته تا فنی نتونستن ایرادی ازش بگیرن...اما آدم موقعی که این چیزارو میشنوه به خودش نهیب می ده مگه مریضی اینجا خودتو زجر می دی پاشو برو شهرت یه مکانیکی چیزی یاد بگیر و خلاص کن خودتو... نمی دونم ،شاید آخرش همین کارم کردم...
امروزم واقعاً کش دار شده...خوبه حالا پنج شنبه اس...جمعه شو نگو، آدم کلاً هنگ می کنه...
فکرشو کن الان ساعت 3 بعدازظهره...امروزم نوبت توئه که ظرفارو بشوری و الانم مشغولی...یکی از بچه ها که به دیوار تکیه داده به اون یکی میگه کسلم چکار کنم؟...اون یکی ام نشسته و کانالای تلویزیونو بالا پایین می کنه و بعد از خمیازه ایی کشدار میگه نمی دونم...نیم ساعتی می گذره و اونی که کنار تلویزیون بود به اون یکی که اونطرفتر کتابو رو زانوش گذاشته می گه چکار کنیم؟...اونم که در ظاهر نگاهش در کتاب و باطنن افکارش نمی دونم کجا ول می خوره جوابی نمی ده...پس از پرتاب کردن کتابی از طرف یکی دیگر از دوستان و برخورد آن به کله ی کلمی آنکه نگاهش در کتاب بود ...موتورش روشن شده و شروع می کند به داد و بیداد و می گه مگه نمی بینی دارم درس می خونم ، من چه می دونم چکار کنیم؟...بعد از اینکه سکوت حکم فرما شده یکی دیگر که روی تخت و زیر پتو خوابیده بدون انکه رخ بنماید و مخاطب خودش را شناسایی کند می گوید: من که می گم بریم بیرون یه دوری بخوریم...یه ربع می گذره و کسی جواب نمی دهد...ناچاراً خودش زیر ملحفه قلی خورده و با غرولندی خفیف که همه بفهمند...این دیگه چه خفیفی بود... می گوید: به من چه...
خلاصه برای اینکه سرتو درد نیارم می ریم یک ساعت و هفده هجده دقیقه بعد... خیابونا خلوته...مغازه ها بسته اس و من و دوستام درحالی که زیپ ها تا بالا کشیده شده و دست ها در جیب است بدون اینکه با هم حرف بزنیم داریم راه می ریم...
به چی داریم فکر می کنیم، خدا می دونه... کجا داریم می ریم؛ خدا می دونه... کی برمی گردیم...
این بود داستان های عصر جمعه ی ما چند نفر...
ما راه می ریم تا الکی خودمونو خسته کرده باشیم... به این می گن پوچی در تبعید...خدا خودش به داد ما برسه...اما خودم اعتقاد دارم همه اینا برامون خاطره میشه...مطمئنم یه روزی، یه جایی می شینیم هر هر به هم می خندیم...
در ادامه یه چیزی از مرحوم حسین پناهی با نقلی از کرمانشاهی برات نوشتم که بی ربط به حرفای بالا نیست ...امیدوارم پیشت جالب باشه...

از آجیل سفره عید چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند ؛ خورده شدند!!!
آنها که لال مانده‌اند ؛ می‌شکنند!!!
دندانساز راست می‌گفت :
پسته لال؛ سکوتش دندان شکن است!
پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام!!!... که همیشه میگفت: گوساله، بتمرگ!!!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!!

اگه خدا کمک کرد و اواسط یا اواخر هفته آینده رفتم جنوب دلتنگی هام ،قول می دم یه مطلب خوب برات بفرسم...اما توهم باید قول بدی اونو توی وبت بچاپی!
قول می دی یا خودکشی کنم...

زود بگو تا سه می شمارم...

نگی می رم دیگه پشت سرمم نگاه نمی کنما...

یک...

دو..

سه.

هیچی دیگه حسابی خل شدم... وای چقدر حرف نوشتم...واقعاً وقت می زاری همه رو بخونی؟

با احترام
جنوبی

سلام به جنوب و جنوبی
با عرض شرمندگی این چند روز رو چون از شهرستان مهمان داشتیم زیاد نتونستم نت بیام ؛مطلب آخری رم هر چی سرج کردم نتونستم اسم شاعرش رو پیدا کنم
خوشحال میشم که از مطالب شما هم تو وب استفاده کنم ؛ نوشته ی آقای پناهی رو هم که انتخاب کرده بودین جالب بود ؛و اینکه چه بعد از ظهر کسل کننده ای داشتین با رفقا
من همه ی مطالبی رو که نوشته بودین خوندم از استادی که رفت آلمان تا ظلمی که در حق بچه های بومی شده بود تا پرسه زدن تو خیابونا و همچنین رفتن به جنوب

جنوبی دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام آنه ی نشسته بر ساحل دلتنگی
البته دل شما که برای ما تنگ نمی شه...می بینم که بازگشت طوفانی داشتید…بازگشت به خاطر شکل وب و طوفانی هم بخاطر دو مطلبی که در غیاب ما چاپیدی…اقرار می کنم ماقبل آخری"از آدم ها دلگیرم" واقعاً جالب بود و آدمو به فکر می برد…از این بابت تشکرمارو پذیرا باشید…
عجب قولی دادم ، حالا من کجا برم مطلب توپ پیدا کنم ...اما قول دادیم دیگه... حالا نوشته های خودم باشه یا بزرگای دیگه... اجالتاً یه شعر از احمد شاملو پیش کش می کنیم تا بعد بریم جنوب ببینیم چکار می کنیم...

دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند...
رویاهایش را اسمان پر ستاره نادیده می گیرد...
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند...
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است...
از حرکات ناکرده ...
و اعتراف به عشق های نهان ...
و شگفتی های بر زبان نیامده ...
در این سکوت حقیقت ما نهفته است...
حقیقت تو و من...
دیشب سرجمع یکی دو ساعت خوابیدم...راستشو بخوای با مامانم حرفم شده بود...من برای خودش بگم اما اون...یکی نیست بهش بگه من نگران توام که پشت گوشی تلفن بغض کرده ایی و برای صدای گرفته ات دنبال بهانه بهتری می گردی...من که هرجوری باشه گلیم خودمو از آب می کشم بیرون...بی خیال سرصبحی تو دلش در آوردم...مامان آدم دیگه...
رفتم اونجا اولین کاری که می کنم می رم کنار ساحل و با بلندگوهایی که از قبل تابیه کردن آهنگ تایتانیک پخش می کنم و بعدش خودموغرق می کنم تو رویاهام...
عجب دوباره ما از این حرفا زدیم...در کل ما آدم بشو نیستیم...
بریم جمع جور کنیم کلی کار داریم...
راسشو بخوای دلمم برای اینجام یه خورده تنگ می شه اما می ریم که برگردیم...هوو ننه از این دلتنگی ها زیاده
مواظب خودت باش...اگه این پیام تا بعدی فاصله افتاد هیچی دیگه بدون اتفاقی افتاد...خوشحالم و اجالتاً با اجازه...
بااحترام
جنوبی

سلام
قالب همون قبلیه فقط دو تا نوشته ها جدید بودن
خوشحالم که خوشتون اومده و امیدوارم که بتونید دل مادرتون رو هم به دست بیارین آخه مادره و دل نگران فرزندشه هیچ کاریش هم نمیشه کرد این ما بچه هاییم که باید دلشون رو به دست بیاریم
نوشته از خودتون باشه یا بزرگان فرقی نمی کنه فقط تو خالی و بی معنا نباشه البته جسارت نباشه منظورم با شما نبود آخه دوست ندارم همین طوری چیزی گذاشته باشم و برم
بازم ممنون که سر زدید

جنوبی یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:24 ق.ظ

سلام ، سلام و سلام...
خوبی آنه...تا به خودم جنبیدم دیدم یه هفته گذشته ، هفته ایی که برای من از سه شنبه اش شروع شده بود...
خلاصه چه خبر؟ خوبی؟ روبه راهی؟ سرحالی؟ دماغا چاقه!؟...اینجا که هفته قبل باد و بارون و طوفان داشتیم ؛ دریام شدید مواج بود...
سورپرایز ، سوپرایز ، معادلش چی میشه... خلاصه همون شگفتی رو داشتی؟ ... داشتی کلمه خوبی نیست... اما کلاً اصطلاحات کوچه بازاری کلمات کار را بنداز خوبی هستن...
می بخشی بی هوا پیدام شد...
ندونستم با چه بهونه ایی پیام بزارم برای همین تولدتو بهونه کردم...امیدوارم از این کارم خوشحال شده باشی...احساس می کنم باحاله یه باره بیس سی تا پیام برای آدم بیاد... همشو تایید کنی ها...
منظورم از بازگشت توی بازگشت طوفانی همین برگشتن به شکل قبلی وبت بود دیگه...اینم خوبه،به نوعی تداعی گر بهاره...البته نظر منه ها... دل نا گرونی مامانم به خاطر این بود که می گفت پسر فلان اقوام که دانشگاه تبریز بود اومده...دختر فلان همسایه که شیراز بوده الان اومدن پس چرا تو نمی یای... و منم با صدتا عدله از خودم رفع اتهام کردم و با آمدنمان و دیدن مامان که ما جنوبی بهش می گیم "دی" و نشاندن یه ماچ گُنده ی آبدار بر گونه های این حقیر این غائله ختم به خیر شد...
هیچی دیگه با این حرفات کل ذوق شعر وشاعری مارو نابود کردی رفت...لااقل حرفاتو توی لفافه می گذاشتی به خرد ما می دادی ... اینجوری که مارو خورد کردی...من می تونستم شاعر موفقی باشم اما شما منو به انزوا کشوندید...با این حرفاتون توانایی های منو تو نطفه خفه کردید... من شمارو نمی بخشم ...هرگز ...هرگز... اُ نه پدر...فیلم داره هندی میشه...
الان می تونم متصور باشم که توی دلت می گی اَه چقدر لوس...
اما جدا از شوخی من خودم همه نوع شعر و شاعری و در کل توی همه کارام دوس دارم همه زوایای یه چیزو تجربه کنم شاید بخاطر همینه که زندگیم ملغبه ایی از احساسات شور و شیرینه...درست مثل شکر و نمک یا آب دریا و رودخونه که تا نچشی نمی دونی کدوم کدومه...بخوام احساساتمو بیشتر وصفش کنم خراب می کنم...یه چیزی مثل شعر فیلم ساختمان پزشکان بود که قبلنا می گذاشت...اونجاش که اگه اشتباه نکنم می گفت احساس من با تو مابین حرفام نیست ، هرچی که بهت می گم اونی که می خوام نیست...
واقعاً انتقال دادن مفاهیم خیلی سخته ، مخصوصاً تو شاعری ، برای همین من از همینجا انصراف خودمو از ارائه سروده شخصی به شما اعلام می کنم... البته الان حسش نیست وگرنه نثر ادبی که می تونم بگم...
یه چیز بگم که ناراحت نمی شی...این مطلب آخری واقعاً ضایع بود...جون من از ابتکاری خودت بود؟...
یه وقت دلخور نشی ، آخه آنه تمشک دل منه ، ناراحت می شم اگه از حرفای من ناراحت باشه...من برای بهتر شدن وبت گفتم...
می بخشی اگه دیر به دیر میام...اوضاع انتخاب واحد کافی نت ها و اینجاها شلوغه...البته بهانه خوبیه برای بدقولی... حالا سعی می کنم زودتر یه سری بهت بزنم اما از اونجایی که به قول جنوبی ها من "جا مگیرک" دارم و الکی الکی که نه ...سر خودمو شلوغ کردم...چی گفتم شد فعل و فاعل و مفعول را همه داغون کردم...بی خیال
سر جمع حرفام هرگاه وقت کردم یه سر بهت می زنم...
اگه بدونی با چه مشقتی و صد البته زحمت دارم برات پیام می زارم دلت برام آب می شد...


با احترام
جنوبی

جنوبی سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ

سلام حواصیل جنوبی...
از حرفا دلخوری که چیزی نگفتی...؟!
ببین من نگفتم که مطلبت بده که... اما این آخرش بود که شما چی فکر می کنید ، این بد بود...آخه احساس می کنم مطلب خودش به خودی خود مخاطب می کشنونه سمت خود اما وقتی تاکیدترش می کنی لوس می شه...اما سرجمع مطلب خیلی خیلی توپی بود... اِ اِ اِ عجب آدم دورویی هستم من... شوخی کردم اما اگه الان یه نگاه به پاچه شلوارت بندازی می بینی قسمت هایش کنده یا لیش لیش شده... خب این بخاطر پاچه خواری کردن شدید منه...
آنه رو نمی دونم اما این روزا سعی می کنم در ظاهرم شده اکتیو باشم...در کنار خونواده بودن خوش می گذره چرا نباشم...فکر نکنی برای خودم می گم ، نه..سعی کن در حد چند خطم شده یه چیزی بنویس ، آخه دل آدم وا میشه ، می دونه لااقل یکی هست که بخونش...
این روزا دوست دارم خیلی حرف بزنم اما تا می خوام لب باز کنم احساس می کنم... یعنی از تو نگاه طرف مقابل می بینم که قصدش از گوش دادن فقط سوء استفاده و برداشت منفی کردن از حرفامه...بی خیال
فعلاً سکوت می کنم و به تمام تو گوش می کنم...البته منظورم این گوش ماهی که تو دستامه و کنار گوشم گذاشتمش...خوبه یه نوعی آرامش می ده...
امیدوارم حواصیل آنه رو هرچه زودتر نشسته روی آخرین دیرک اسکله جنوبی ببینم...
مواظب خودت باش و دیگه هیچی و همه چی...

با احترام جنوبی

اول سلام ؛ بعدام تا یادم نرفته حواصیل و دیرک یعنی چی ؟
و از تعداد نظراتی که برام اومده بود واقعا ذوق زده شده بودم ممنون برای اولین بار بود که این همه یه جا نظر داشتم اما حقیقتا یه خورده ناراحت شدم ولی این دلیل جواب ندادنم نبود ؛راست میگید حالا که نگاه می کنم یه خورده لوس و بچگانه شده بود خودم آدم لوسی نیستم و از لوس بازی خوشم نمیاد اما اون لحظه فکر نمی کردم لوس باشه از بابت تذکرتون ممنون
ممنون و خیلی لطف می کنید که با اون سختی میاید و نظر میذارید ؛ راستی هیچ کدوم از اون اسم ها اسم خودتون نبود ؛آقای جنوبی؟
بعد هم نمیدونم کجا باعث شدم ذوق شعرتون کور بشه
نظر ات بچه ها ی دیگه رم نتونستم درست حسابی جواب بدم کارام همه تو هم شده ؛ دلنوشته یا دردلتون رو بنویسید گوش شنیدن شون رو دارم و سعی می کنم در اولین فرجه جوابتون رو بدم

جنوبی پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ

سلام...
حواصیل که یه پرنده دریایی و تیرک یا دیرکم چوبی بوده توی منتهی الیه اسکله که صیادا همه طنابای کشتی شونو به اون می بستن و از اونجایی که به ندرت پیش می اومد که یه پرنده روی این چوب بشینه برای همین نشستن پرنده روی رون اون خوش یمن می دونستن...البته این حرفا مال عهده پارینه اس الان که بیشتر اسکله ها سکوی بتنی و آهنی شده... و منظورم از نوشتنشم این بود که خوش بینم که زودتر جواب بدی...
هیچ کدوم از اون اسم ها که بهاشون نظر گذاشتم نیستم...راستشو بخوای از گفتن اسمم ابایی ندارم اما...اما خوشم نمی یاد... من می تونم اسممو بگم و شما با یه سرچ کوچیک بدونید کی ام و چه کارای کردم وکلی چیز دیگه اما من از اسمم فراری ام ، خدای نکرده نه اینکه کار بدی کرده باشم...ولی در حد خودم معروفم...من دوست داشتم و دارم شما منو مثل یه بچه که عاشق شخصیت یه کارتون میشه و به همون سادگی اون تو ذهنش داره متصور شی...
اما امان از این دنیا که نمی شه به هیشکی اعتماد کرد... می دونم بهم حساس شدی اما من این چیزارو نمی خوام... مرد سختشه احساساتشو بگه...بی خیالش...
کم و بیش بهت سر می زنم...و سعی می کنم کم کم ک مثل آدم بزرگا بشم...

سلام ...
ممنون که معنی کلمات رو واسم نوشتین پس بذارید اون معروفیتی که ازش حرف میزنین واسه اونایی که شما رو میشناسن باشه چون به نظرم می رسه می خواین یه جا هم که شده خودتون باشین ؛ راجع به بزرگی هم بازم میگم باشه واسه اونایی که اسم آقای ایکس رو می دونن من اینجا تو وبم فقط شخصی با نام جنوبی رو می شناسم نه هیچ کس دیگه پس حداقلش اینجا به درونتون احترام بذارید و بذارید کودکی کنه وقت واسه بزرگ شدن زیاده

جنوبی سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام آنه...
راستشو بخوای با خود عهد بسته بودم دیگه به نت نیام فقط برای کارای ضروری...اما نشد...
ممنونم از اینکه حرفامو درک می کنی...دوست داشتم الان پیشم بودی و من از سر شوق اونقدر توی آغوشم می فشردم که صدای اوخ دنده هات بلند می شد...این دیگه چه دوست داشتنی بود؟؟؟؟...خودمم نمی دونم...
می بخشی دوباره خودمونی شدم... دوستام خیلی بهم می گن اما من همیشه معتقدم آدم باید واقعیت احساسشو بگه هر چند بیشتر مواقع به سودش نباشه...حوصله بحث فلسفی کردن درموردشو ندارم...
ممنونم برای مهربونی هات و امیدوارم دوست های خوبی برای دلتنگی های هم باشیم...
واقعاً حرفای دلمو زدی...مطلب آخرتم خوب بود...بازم ممنون

با احترام
جنوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد