"خانه ی دوست کجاست ؟ "
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگـذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
نرسیده به درخت
کوچه باغی ست که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست
می روی تا تهِ آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در می آرد ...
پس به سمتِ گلِ تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پایِ فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیتِ سیالِ فضا
خش خشی می شنوی :
کودکی می بینی
رفته از کاجِ بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی :
خانه ی دوست کجـاست ؟!!!
خیلــی تبـریک عزیزم ... امیدوارم وبلاگِ خیلی خوبی رو داشته باشی و کم کم نوشته های خودت رو اینجا بزاری :) برات آرزوی موفقیت می کنم خواهر عزیزم ...