کودکی ها

  به خانه می رفت
  با کیف

  و با کلاهی که بر هوا بود

  چیزی دزدیدی ؟

  مادرش پرسید
  دعوا کردی باز؟
  پدرش گفت
  و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
  به
  دنبال آن چیز
  که در دل پنهان کرده بود
  تنها مادربزرگش دید
  گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

  و خندیده بود

                      حسین پناهی

نظرات 19 + ارسال نظر
Sina یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ http://1aramesh.mihanblog.com/

سلام.
حسین پناهی رو خیلی دوسش داشتم و دارم. خدا رحمتش کنه... جمله هاش همیشه آرومم میکنه...

و از تو که با این جمله های زیبا غافلگیرمون می کنی واقعا ممنونم آجی.

...................موفق باشی..................

فیاض یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ق.ظ http://www.pagonde26052.blogfa.com

اِنـصـــآفــــ نـیـستــــــ

کــه دُنـیــآ آنـقـَـدر کـوچَـکـــ بـآشـَــد

کــه آدَم هآی تـکـرآری رآ روزی صـَـد بآر

بــِبـیـنــی

و آنـقـَـدر بـُزرگــــــ بــآشَــد

کــه نـَتـَـوآنـی آن کَـسـی رآ کـه دلـَتـــــ

مـیـخواهــَـد،

حـَـتــی یـِکــــ بــآر بـبــیـنــــی...!!


سلام دوست من.من اپم خوشحال میشم که باز هم ببینمت.

Sina یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ب.ظ http://www.1aramesh.mihanblog.com/

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد

بپذیریم عزیز ؛ زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم !
.
.
.
...

احمدی دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ http://goodafghanboy.loxblog.com/

اگر گفتید برای چی فقط مادربزرگش دید؟

ابراهیم دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:12 ق.ظ http://namebaran.blogfa.com

باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیرودار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لب های من
تشنه ئی سیراب شد، سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد، در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او بفکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او بمن می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن، که من دیوانه ام
من باو می گویم ای ناآشنا
بگذر از من، من ترا بیگانه ام
آه از این دل، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا، کس بآوازش نخواند

محمد دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ق.ظ http://www.bagheri6298.blogfa.com

سلام
ممنونم...

اوه حسین پناهی در اوج سادگی وصداقت ولی همیشه نوشته هاش خیلی پیچیده است..

یادمه می خواستیم کسی چیزی که داریم نبینه تو دستامون فشرده اش می کردیم..سفت دستمون مشت می کردیم..چه گل سرخی بودکه از باغچه همسایه کنده بودیم و...

محبت همه چیز را شکست می دهد و خود شکست نمی خورد

موفق باشید

همکلاسی دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ق.ظ http://www.en2nafar.blogfa.com

آخیییییییی
من شعر های حسین پناهی رو خیلی دوسش میدارم

کلاه خاکی دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ق.ظ http://hamedkazemi.com

سلام
روح حسین پناهی قرین رحمت الهی باد

فیاض دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.pagonde26052.blogfa.com

بـی شک \\\" آغوش تو \\\"

هشتمین عجایب دنیاست

واردش که میشوی

زمان بی معنا میشود

هیچ بعدی ندارد

بــی آنکه حسش کنم ...

روحم تازه میشود

تــمام ثروت دنیا را به یک وجبش نخواهم بخشید !

*** MOJTABA *** دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ب.ظ http://mojtabamax.blogsky.com

بسیار زیبا

هستی سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:52 ب.ظ http://h-e-a-r-t-b-e-a-t.blogfa.com/


وقتى که میگى دیگه برا همیشه فراموشش کردى ؛
و هیچ احتیاجى بهش ندارى ،
و تمام فحشهاى دنیا رو نصیبش میکنى !
درست زمانیه که :
بیشتر از همیشه دلت براش تنگ شده ... !!!

جنوبی چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام آنه
خوبی؟!...اول میخواسم از پشت سر بیام چشماتو بگیرم ببینم میتونی حدس بزنی کی ام اما دید حالم نیست...احساس میکنم دلم مشت میخواد با مال اضافه...
یه چیز بگم که ناراحت نمیشی...آدم یه دوست مثل آنه داشته باشه ها دیگه نیازی به دشمن نداره...حالا...منظورم یه آنه ی دیگه اس...
هفته قبل حالمان بگی نگی در هم شده بود و این هفته ام از سه جا چوب خوردم که اتفاقاً یکیش از دست موجودی به نام خانوم بود...البته اقرار میکنم یه بخشش مقصر خودم بودم که قرارداد نمی بندم...آخه آدم از دست این موجود چکار کنه...به خدا حوصله فکر کردن بهشم ندارم اما بگم سه روز وقت منو الکی گرفتن تا بگم خدا...این هفته ام که کلاً مال خودشونه نمیشه از گل نازکترم بهشون گفت... بی خیال...
آخه آنه من چی دارم که دخترا بخواد خالیم کنن ها...حالا خوب بود من از شلوار برمودایی و کفش ونیزی با پاشه پنجاه سانتی و چربی دور شکم...ببخشید فکر کنم دیگه بیشتر از این نباید وارد حیطه خصوصی خوانوما بشم...در کل خوبه راجع به اینا نگفتم وگرنه میگفتی دیگه جنوبی از نصایح رده دختره مختو زده برده...ای نوشتم مختو زده یادمه یه جک افتاد...با کمال احترام به همه اقوام ایرانی...یه روز یه لره با سنگ میزنه تو سر یه دختره ، ازش می پرسن چرا اینکارو کردی میگه خوب مخشو زدم...قل مراد میخندد...خب بخند دیگه...البته خودم که نخندیدم...کلک بگو ببینم باشگاه چی میری...سرجمع این چیزارو گفتم که دیگه انقدرم راجع به چی میپوشی بی تفاوت نباش...در این روزهای نامزدی باید چیزای خشمل بپوشی تا وقتی با مصطفی توی پارکی جایی باهم جیک جیک مستونه میکنید مردم از دیدنتون حسودیشون بشه...نه حسود یه چیز دیگه مثلاً لذت ببرن از دیدن دو زوج جوان و خوش بر و رو...جای توهین نباشه ها آخه باید قبول کنیم که بخشی از عقل آدم ها به چشمشونه...البته این نظر منه ها فردا دوباره نیای یقه ام کنی که چرا همچین حرفی زدی ها....
اما کلک بگو ببینم باشگاه چی میری، ها...از ورزش های کمربند دار که نیست...البته با این تهدیدهایی که در مورد دارت و این چیزا بیانیه دادی آدم جرات نمیکنه نزدیکت بشه ها...
وای آنه دوباره داره دیر بشه من برم شام بخور و تلپ بیفتم بخوام...میدونم شیوه بدی اما واقعاً هم گرسنمه هم خوابم میاد...
واقعاً میبخشی دیر بهت سر زدم آخه دست خودم نبود اما قول میدم فردا پس فردا دوباره یه سر بهت بزن...از دور می بوسمت و ممنون از مهربونی ها...
داشت یادم میرفت حسبن پناهی رو عشقه... وا این بچه دوباره از این حرفا زد...من چندتا از دکلمه های صوتیشو دارم واقعاً آدمو تحت تاثیر قرار میده...



با احترام
جنوبی

سلام جنوبی
اول من باید می پرسیدم چه خبر ؟ کجایین؟ سر تیتر میزدم جنوبی کجاست ؟ در کدامین سو جا مانده؟
حقیقتش دلگیرم از جنوبی ، چرا نبود ؟ خب توضیح دادین ، آره اما این یه هفته که مامان اینا نبودن انگار داشت مخم می ترکید واقعا راست میگم گاهی کاملا حسش می کردم ، علیرضا که شورش رو در اورده بود همش با امیر دعوا را مینداخت ، نه درس خونده نه هیچی ، کاری ازش بخوای انگار کاردش زدی مجبور میشدم به امیر بگم اونم که میدید علیرضا کاری نمی کنه گاهی ناراحت میشد باید از 6 بلند میشدم تا حالا 12 ، 1 ، 2 شب ولی چیزی که بدتر عصابم رو ریخته به هم وجود 3 تا آدم مخ خور دیگه بود واقعا اینا شعور نداشتن میدیدن مامان و بابا نیستن جدای از اینکه شام و ناهار گاهی تلپ بودن شب هم همین جا می خوابیدن و من مجبور بودم تو گرما پشت در بسته بخوابم ، آخه به مصطفی هم نمی تونستم بگم ، چی میگفتم نمی گفت این چه جوریه
آخه اینقدر پکر بودم که وقتی اون شب زنگ زد باهاش بحثم شد می دونستم خراب می کنم ولی اون اینقدر بامرام بود که به روی خودش نیاره و من علت ناراحتیم رو نمیتونستم بگم خیلی سخت بود منو باش میگفتم دلم واسه مامان اینا تنگ شده ، خدا کنه فردا مامان اینا کارشون تموم شه و بر گردن این چند وقت نه درس خوندم نه کار درست حسابی کردم ،حوصله ی وبلاگ رو هم نداشتم از اون ور کسایی که از احوالم خبر داشتن میگفتن غذاشون نده ،چه نمیدونم این کار کن و این کار رو نکن از دست من چه کاری ساخته بود
باورت میشه یکی شون خونه ی خواهرش دو سه کوچه با ما فاصله داره البته اینا کار همیششونه میان خونه ی ما اما واقعا الان جاش نبود به خاطر اونا مامان من از همون راه دور خواب نداشت
این نامردا حداقل نمیگفتن من باید مواظب بچه میشدم ، غذا هم درست می کردم باید جلوشون میذاشتی اونا هم عین خان زاده ها می خوردن کمرم در اومده بود این چند وقته ؛ درست یادم نمیاد دفه قبلی چی نوشتم و اینکه حدود یه سال ، یه سال و خورده ایه که باشگاه نرفتم آخه تا میومدم دیر میشد ، آره کمربند داشت من تا دان 2 رفتم اما چیزی بارم نیست ولی خیلی بهم روحیه میداد
خیلی دلم گرفته...
مثل همیشه پیروز و موفق باشی و خدا قوت

جنوبی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام آنه...
اول جا خوردم آنه در کودکی هاست یعنی چی ، من که اینو ننوشته بودم...بعد یه خورده به نخودی های خاکستری که فشار آوردم یادم اومد...
چهارشنبه و جمعه که اومدم و نیومده بودی نگران شدم...همون موقع گفتم حتماً اتفاقی افتاده...دیشبم میخواستم بیام اما واقعاً نای روی زمین نشستنم نداشتم...خلاصه از جنوبی دلگیر نباشی ها که اگه اینجور باشه جنوبی خودشو نمیبخشه...بهت قول میدم...اما نه بهت قول نمیدم...ناراحت نشی ها...میخواستم بهت قول بدم که هر روز بهت سر بزنم اما آدمیه و هزارتا درگیری و دردسر...ولی مطمئن باش جنوبی همیشه به یادته و هر وقت وقت کنه حتماً بهت سر میزنه...
هیچ کس که تحسینت نکنه من اینکارو میکنم چون واقعاً درک می کنم توی این یک هفته چی کشیدی...خودمو میگم من مثلا یه جمعه خونه ام و همین بین مسیر تکراری رفتن به آشپزخونه و اومدن توی اتاق خواب و اینا که میرم..کلاً یه محیط بسته برای مدت 12 ، 13 ساعت واقعاً سرگیجه میگریم وای به حال اینکه بخوام توی این بین کارای چندتا آدم تنبلو انجام بدم...مثلاً یارو تشنشه زل زده به تلویزیون میگه برام آب بیار...نمیمیری که ، پاشو یه ده قدم به خودت حرکت بده از یخچال آب بخور...میگم بیا یه کار کنیم...من که دان صفر دارم توهم که دان دو میزاریمش کنارهم میشه بیست بیست بعد بیا علیه این اعضای شرور خونه تون کودتا کنیم و طی یک عملیات راپل اونارو به سزای عملشون برسونیم...به نظر چه طوره...
ای بابا...خودم میدونم نمیخواد چیزی بگی...چشم تکرار نمیشه...
اما جدای این شوخی ها حالا من نمی دونم اینا چکارتون هستن که خونه شما تلپ هستن ولی اگه من بودم حاضر نمیشدم بخوام حالا نه اینکه شما باشید و بخوام خد شیرینی کنم؛ نه...اما اگه من بودم حاضر نمیشدم که خواهرم بخواد توی این گرما که یک ساعتشم زجر آوره توی اتاق در بسته...در واقع حبث بمونه که چی میهمون راحت باشه...میبخشی که اینجوری گفتم ، شاید از حرفامم ناراحت شده باشی اما واقعاً زور داره...
به نظر من باید این حرفارو به مصطفی میزدی به هر حال آدم تا کی میتونه توی خودش بریزه و چیزی نگه...خب زن و شوهرو ساختن برای همین روزا دیگه...حتی من اعتقاد دارم باید ورزشتو ادامه میدادی آخه برای خالی کردن هیجان ها و استرس ها خیلی خوبه...وای منم امشب افتادم توی توصیه و راهکار دادن...بی خیال...
نمی دونم مامانت اینا اومدن یا نه اصلاً کجا رفتن بودن که حالا اومدن...اما برای اینکه خستگی این هفته از تنت در بیاد پیشنهاد میکنم یه سری بری استخر...من گاهی میرم...گاهی یعنی سالی یکی دو بار...نه اینکه فکر کنی آدم وضع خوبی ام و هزینه های الکی می کنم ؛نه...اینو گفتم چون بعضی استخرا ماساژور داره...درسته یه خورده هزینه اضافه میدی اما فکر کنم برای درد کمر که گرفتی خوب باشه...
اما آنه حالا خودمونیم که...راستشو بگو ببینم توی این یک هفته چندبار زنگ مامان زدی و هی دستور پخت غذا و این و اون کجاستو ازش گرفتی...راستشو نگی من میفهمما...حالا از ما گفتن بود...ای بابا خب چرا میزنی ...اصلاً اشتباه سوال فرمودم ، حساب کن در حد کی گفته کی شنفته بود...
وقت کنم حتماً بهت سر میزم...گفتم و بازم مثل همیشه میگم...مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

جنوبی سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ب.ظ

سلام آنه…
همین اول کار دعوا نمی کنم که چرا چیزی نگفتی…درسته من خودخواه شدم و به خودم جسارت دادم فقط هرگاه خودم از هفت عالم و کشور دلگیر باشم اونو در قالب مشتی حرفای چرت و پرت برات بنویسم و توئم چیزی نگی و تحمل کنی … اما آنه من میدونم یه اتفاقی افتاده و نمی خوای بگی…
پس خواهش میکنم بگو یا با یکی حرف بزن…حداقل اینجوری آروم میشی…شایدم از حرفای قبلی من دلگیر شدی…اگه اینجوریه بگو تا جنوبی بره رد کارش…خودت میدونی من تحمل ناراحتی کسی رو ندارم اونم وای به حال اینکه بدونم ناراحتیشم از دست من باشه…پس آنه اگه از دست من یا کسی ناراحتی بگو…اگه نگفتی نگی دیگه چرا نمیاد و پیداش نیست…این تهدید نبود اما سخته در قالب حرف گفتن گفتش که چیزی که تو دلته با گفتن…اه بی خیال… تمامش صرف فعل گفتن شد انگار…
قول میدم زودترم بهت سر بزنم…مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات…


بااحترام
جنوبی

مامان برگشت :این سر تیتر خبری امروز من بود البته با بابا
و سلام علیکم به جنوبی
شرمنده شرمنده ، دیر شد؟ میدونم آها دیر کردم دیگه
با وجود اینکه هنوز خونه شلوغه و مثل همیشه عین یه هتل 5 ستاره که نه اما 3 ستارست حضور مامان یه آرامش خاصی بهم میده
دوشنبه ای که رفتم تو شهر پسر بچه ای رو دیدم که مادرش دستش رو گرفته بود و اون بچه هم داشت باهاش حرف میزد میگفت اگه مامان میفروختن یه مامان خوب میخریدم بیا اینم از بچه های حالایی ولی باعث شد خندم بگیره از گرمای هوا از قول یه آقای شیرازی میگم که داشت با تلفن همراش صحبت میکرد میگفت گوشی رو که میگیرم در گوشم خیس خیس میشه ، جان من همراه رو داشتی نه اینکه من فال گوش واسما نه بین راه میشنیدم و همچین سر به زیر می رفتم که چادرم یه جا به جا کولری گیر کرد شانس اوردم پاره نشد و اینکه نامردا 2 شیشه خون ازم گرفتن ، نمونه سوال هم خریدم اما یکی رو اشتباهی بهم داد باید برم عوض کنم بعدازظهر هم کنفرانس دارم خدا کنه استاد نمره ی کامل رو بهم بده
راستی نمیدونی چرا این جنوبی هی همه چی رو به خودش میگیره؟
دیشب میخواستم بیام نت ولی دیگه حسابی شل و پل بودم ، ساعتم که دیگه 12 بود یه خورده ضایع بید ، ای دروغا که گفتی راس بید
به یکی از همون آقایون هفته ی پیش هم گفتم که چرا ؟ گفت به جان مادرم گفتم شما تنها نباشین، ببین اینقدر نمیفهمه که براش قابل درک نیست این حرفا ، یه یاالله بلد نیستن حالا شما هی بگین حرص نخور
این قصه سر دراز دارد اگه بخوام از نفهم بازیهاشون بگم باید اندازه ی یه رمان بنویسم
خیلی نوشتم بسه نه ؟ برمیگردم انشاء ا... تا جمعه
مثل همیشه پیروز و موفق باشی و خدا قوت

جنوبی پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ق.ظ

سلام آنه...
مامان برگشت: تیتر خبر...اما کادو چی آورد متن خبرم بگو دیگه...
آها دیر نکردی فقط فکر کنم یه دور فشرده حرص دادنم برای من گذاشتی...فقط خدا کمک کنه از دست این کارات سکته رو نزنیم...کرایه یه شب هتل سه ستاره چند...غذا سلف میشه یا اصلاً خبری نیست... لنگه جورابت گم کرده باشی راحت پیدا میشه یا توی اون شلوغی شتر با بارش گم میشه...راستی می دونستی 25تا درجه بندی برای هتل ها داریم...توی هر ستاره ایی درجه aتاeداره مثلاً پنج ستارهaبالاتر از همشه...خیلی دلم میخواد یه شب توی این هتل ها باشم اما نمی دونم پنج ستاره a اصلاً تو ایران ست یا نه...
هیچی دیگه یه باره بگو دستگاه شنود متحرک به خودت وصل کرده بودی که اینجور فرکانس حرفهای مردم می گرفتی...آره خدا راشکر سر به زیر بودی و اینجوری کلی حرف شنود کردی...وگرنه اگه سر به هوا بودی فکر کنم الان باید از چاله چوله های خیابون بیرون می آوردیمت...دور از جونم گذاشتم آخرش که نگی نگفته...
میگم آنه کاش برمیگشتی از پسربچه میپرسیدی کجا یه آنه خوب میفروشن تا ماهم بریم یه آنه...اِ اِ اِ چشم نزن دیگه...خب از بس آدمو حرص میدی...مگه دروغ میگم به هوای کش پشت سر چادر رو جمع نکردن همین چیزام داره...اما ما گفته نیای یه روز بگی چادر بین پام پیچ خورد بعد سکندری خوردم که آبروی همه رو ببری ها...بخش نصایح همچنان فعال است...
بعد بگو ببینم کدوم نامردا بدون اجازه دو شیشه خون ازت گرفتن...بیام خون به پا کنم...الان یعنی خون جلو چشامو گرفته...
آخرش این شیوه آموزش تو ایران منو میکشه...آخه یکی نیست بگه تا کی هی کپی جزوه و پرینت چیزای تکراری...اما در عوضش کلی از کنفراس خوشم میاد...همیشه عشق کنفراس بودم...میخوام ببنیم کنفرانس بدی فک همه بیفته ها...می بخشید منظورم از فک همه بیفته یعنی همون مفهومی که خودت میدونی و من جمله موادبانه تری براش پیدا نمی کنم هست...
آره فکر کنم خیلی نوشتی...یه وقت بیشتر از این شل و پل نشی دو خط جواب مارو دادی ها...عجب کنایه زدم خودمم کلی حض کردم...نمی دونم این آنه چرا همه چی رو به خودش میگیره...حالا مگه من با شما بودم که اینجوری جبهه میگیری...به هر حال آدمی بعضی مواقعی احساس میکنه طرف مقابلشو ناراحت میکنه...اما واقعاً با پاسخت خوشحالم که روبه راهی و یه حر فایی دیگه...سخت برام گفتنش... بی خیال...
راستی جمع صبح گرفتارم...بعد از ظهرشم قرار بوده برم برای یکی از دوستام کار انجام بدم منتظر تماسشم...این از آخر هفته ما...اما شب سعی می کنم حتماً بهت سر بزنم...از دور می بوسمت و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

جنوبی جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام آنه...
حالا خوبه خودت گفته بودی جمعه میایی...هرچی اینور صفحه...بالا...پایین...حتی پشت صفحه...این دیگه از اون حرفا بودا...خلاصه پیدات نیست که نیست...
البته قبول دارم آر ترم و فصل امتحانات شروع شده و اگه از جنوبی میشنوی همون بهتر که نمیای و به امورات دانشگاه میرسی...راستشو بخوای یه خورده دلم برای دانشگاه تنگ شده اما ناچاراً گاهی وقتا آدم مجبوره از اورست آرزوهاش بگذره و فعلاً بره زردکوه و دنا و دماوند فتح کنه تا بعد...
امروز روز خوبی بود جز یه موردش...بازم یه شک دیگه و واقعاً نمی دونم راجع به اینکه حق با کیه تصمیم بگیرم اما فکرمو به شدت به خودش مشغول کرده و یه خورده عصبیمم کرد...راستش یکی از دوستای نه چندان نزدیکمو میخوان از کارش اخراج کنن...یعنی الان حرفش به میون اومد...اونم به خاطر اینکه اون دین بهایی داره...واقعاً نمی دونم...نمی دونم چی بگم...باورت میشه خودمم امروز فهمیدم اون دینش اینه...جدای از همه اینا من عقیدم اینکه به اندازه تمام آدم های روی زمین ، با توجه به نگرششون و سطح تفکر و تعقلشون دین وجود داره...وای دوباره به قول قدیمیا من رفتم رو منبر...بی خیال این حرفا...
اما نمی تونم بهش فکر نکنم بنده خدا زن و بچه ام داره...
فکر کنم بخوابم حالم بهتر بشه...ولی مشکل اینجاست امشب مگه خوابم میبره...امروز ظهر کلی خوابیدم...کلی یعنی یک ساعت خوردی...آخه ظهرها معمولاً نمیخوام...
یه دونه گوسفند...دو دونه گوسفند...اینم ستا...چکار کنم دیگه آنه که نمیاد یه سر بزنه ماهم مجبوریم گوسفندارو بشماریم تا خوابمو ببره...آهای بیا اینور...با شما هستم...عجب گوسفندیه...هنوز نشمردم میپره اونطرف...وا...حالا...
یه چیزی بگم راستشو بخوای خودمم حال نداشتم بیام نت اما گفتم گفتی جمعه میای گفتم نگی نیودما...بعد ما بدقولی کردیم نگی چرا بدقولی کردی...خودمونیم که حالا یکی بیاد آنه رو زیر خروارها منت بکشه بیرون...
شبا و روزای خیلی خیلی خوشملی داشته باشی...مواظب خودت باس و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

سلام
میدونم هر چی بگم بهانه به نظر بیاد اما باور بفرمایین نزدیک دوازده رسیدیم خونه ، کنفرانس حالم رو گرفت شاید استاد نمره ی کامل رو بهم نده میگفت خیلی خشک ارائه دادی آخه من چکار کنم که از درسش هیچی نمیشد در بیاری ، واقعا مسخرست اینقدر دم از وحدت و این حرفا میزنن آخرش اما هیچ سمت ما هم اهل تسنن هست و گاهی با این مشکل مواجه ان قضیه چادر هم اینکه یبار لای در تاکسی گیر کرد و شانس اوردم که تو خیابون پخش زمین نشدم ، خون اون بنده خدا هم نمی خواد بریزی آخه خودم لطف کرده بودم و با پای خودم رفته بودم آزمایش
خب حالا چند تا شدن این گوسفندا؟ یه وقت کم نیان؟
مثل همیشه پیروز و موفق باشی و خدا قوت

جنوبی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:08 ب.ظ

سلام...
میخواستم قهر کنم دیگه نیام اما...حالم خوش نیست...گرسنمه...هیچکسم خونه نیست...راستی بگو ببینم آزمایش چی دادی..جوابش چی شد چرا و سوال های پیش و پسوندی که ممکنه توی ذهن من ایجاد بشه خودت حدس بزن و بگو...خب چکار کنم...تخم مرغ ندارید برم درست کنم..گرسنمه یکی بدادم برسه...آخه چرا از پروژکشن...فرونت پیچ...لپ تاپ...پاورپوینی و نمی دونم صدتا راه دیگه ایی که برای بُعد دادن به کنفرانس میشه ازش استفاده کرد استفاده نکردی...نمی دونم شاید کردی و جواب نداد...
پیامی در حین نگارش این سطور برایمان آمد"سرگذشتمان اینگونه بود،ما بدنیا آمدیم...اما دنیا به ما نیامد!!!..."نصف شبم ولم نمیکنن...جوابش میدم گرسنمه فرستند از سومالی...تا پایان نوشتنم اگه جوابم داد میگم چی گفت...این چند روزه خیلی اذیت میکنن...تمام تک میزنن که من تماس بگیرم...اگه من بدونستم کی این تک زدنو اختراع کرده خوب بود...اونشب تا طرفای ساعت سه با گوسفندا سر و کله میزدم حسابشون از دستم در رفت...امشبو نمی دونم تا کی...
من برم ببینم چی پیدا میشه بخورم...آه حال بلند شدنم ندارم یکی بیاد منو بلند کنه...نه یکی بیاد یه لقمه نون بذاره تو دهنم...اصلاً ولش کن میرم میخوابم تا مامان اینا بیان...
این روزای آخر ترمی حواست به درس ومشقت باشه...نیای با سه چهارتا واحد افتاده ضایع بازی در بیاری...یعنی من الان جای پدرت بودم نصحیت کردم در حد جام قهرمانان افغانستان...مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
آنه



چرا اینجوری نگاش میکنی گفتم متفاوت بشه...

علیک سلام جنوبی
آخه چی باید بهت گفت یعنی منتظری که مامان بنده خدات بیاد یه لقمه غذا بده دستت ؟ باید بری بشگاه یه کم ورزش کنی از بس سرت تو این کارا بوده که فک کنم تنبل شدید
حالا نمیشد اسم پاس نکردن و این حرفا رو نیارید ؟ ها؟ ای خدا ؛ من اگه این ترم افتادم جنوبی منو چشم کرده
چی شد راستی شام خوردی آخرش ؟
بالاخره جوابت رو داد اون بنده خدا ؟ راستی تا جواب دقیق آزمایش رو نگرفتم چیزی لو نمیدم ، تکا رم جواب نده تا خودشون از رو برن زنگ بزنن
چه حالی میده اون وقت چقدر حرص میخورن
اما فعلا خدافظ

چه جالب فک کنم مال من باحال تر تر بود ،نه؟

جنوبی چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ق.ظ

سلام خانوم خانوما...
آنه واقعاً واقعاً ماه شدی...خیلی قشنگه...گفتم چرا اینقدر لفتش داد تا باز شد...خیلی ساده اما شیک...من اون طرح گلدونه که سب روش کشیده رو دوست دارم...از دیزاین فوق العاده ایی...حالا دیزاین چیه...همون کمپوزسیون...این دیگه چیه...ول کن همون طرح جالبی برخورداره...
نه به خدا من اینجوری نیستم...دروغ چرا بعضی وقتا آره از مامان میخوام لقمه برام بگیره...یعنی خودم دوست دارم بیشتر اوقات اینجوری باشه...مامان میاد برام لقمه میگیره و کل اتفاقات روزو برام میگه...نه اینکه منم کلی در روز خونه ام...
وای آنه یه چیزی تا یادم نرفته...فردا اول رجب مبارک باشه...خواهرم الان داره سحری درست میکنه منم رفتم ناخنک زدم...میخواد فردا روزه بگیره...من خیلی دلم میخواد بگیرم به روز از ماه رمضون قبلم بدهکارم اما این روزا واقعاً نمی تونم...همین امشب یازده و ربع اومدم خونه...روز خیلی خسته شدم...از ساعت شش عصر تا ده و نیمم داشتم با کلی آدم سروکله میزدم...گاهی از اینکه به بعضی ها چیز یاد میدم که بلد نیستم کلی ذوق میکنم...یکی از بنده خداها اینقدر دقیق به توضیحام گوش میداد که خودمو یه لحظه باختم آخه چیزی خیلی مهمی یادشون نمی دادم...فقط شیوه کار و پر کردن چند فرم اطلاعاتی بود...
آخه من لاغر استخونی باشگاه رفتن دارم...اما آخی یادش بخیر حدود شش ماهی هست که پام به توپ نخورده...چرا عید دستم و پاهام به توپ خورد...ولی رسمی بازی کردنو خیلی وقته گذاشتم کنار...
ای بابا دیوار کوتاه تر از جنوبی پیدا نکردی...خوندن شما چه ربطی به من داره...باید فردا تماس بگیرم خونه تون بگم پاس نکردن واحد توسط آنه ی شما تقصیر من نیست و به هیچ وجهی پیگرد قانونی ندارد...این شبا یه کم کمتر بخوابی و دقیقتر بخونی دیگه چشم کردن جنوبی و هفت میلیاردنفر منهای یه نفر که آنه باشه بر شما کارگر نخواهد بود...
شام؟ یادم نمی یاد چی خوردم...آها فقط نخندی ها ، گوجه نون خوردم...چرا کنم دیگه چیزی پیدا نمیشد...
ای گفتی اون بنده خدا...آره جواب داد اونم چه جوابی..."جنوبی جان خودت الان جای شوخی نیس،اس فرستادم که چیز جالبی داری بفرسی" من"چی شده گیر افتادی...طرف کیه"..."بفرس بیار دارم کم میارم...نامزدم نامزدم..."...هیچی دیگه اینوری بود که یه ده تایی حواله کردم
آخرش! من! از! دست! آنه دق می کنم...آهای مردم دنیا شنیدید چی گفتم؟!!!!با بگو آزمایش چی دادی خوش خبر باشی...یعنی مصطفی خوش خبر باشه...نه بابا کی گفت شیرینی بدی حالا...شام میایم ان شاا...به افتخارش بزن اون دست خوشکله رو...سوت و هورا...
اما اگه نگی جواب آزمایش چی بود منم برای حرص دادن جناب سرکار الیه مجبور میشم تمام تکامو جواب بدم و بلعکسش جواب پاسخ های شمارو ندم...هو چه تهدیدی کردم من...
امیدوارم که این ترمم همچون ترمای بدون استرس و نمرات عالی طی نموده...حالا چه جوری طی میکشن بماند...اه دارم چکار میکنم...
اصلاً کی گفت الان باید نظر منو بخونی مگه فردا امتحان یه سه واحدیشو نداری خب برو بخون دیگه...از الان تا پایان امتحانات آمدن به نت برای شما قدغن...ببینم اومدی داد میزنم تمام دنیا بفهمن که درس نمیخونی ها...گفته باشم...کلاً شما ایراد جنوبی رو نگیر افتاد به جون تهدید با اعمال شاقه، شاغه ، شقه چه جوری مینویسنش نمی دونم...خلاصه...
خلاصه چی...نمی دونم...دوست ندارم تمومش کنم...یعنی تو فکرم چه جوری تمومش کنم راه حلی بهتر از همون جمله همیشگی پیدا نمی کنم...دوست دارم...مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...



با احترام

آنه ی جنوبی


کلاً منم از خودم ابتکار در میکنم...

سلام و ممنون از این همه تمجید و تعریف ، ولی کلی گشتم تا اینو انتخاب کردم اینکه جواب آزمایش رو نگفتم واسه اینه که باید برم به متخصص نشون بدم خودم هم درست حسابی نمیدونم چیه جوابش پس صبر داشته باش
راستی اصلا خودت چرا اومدی داری جواب من رو میخونی مگه قرار نبود من جواب ندم بابا اینقدر حرص نخور پیر میشی ،اولین امتحانم 25 خرداد و آخریش هم 17 تیر اینقدر خوشحال میشی که من وب نیام باشه غصه خوردی خودش خود به خود تقریبا تا 20 خرداد قطع میشه
جات خالی جمعه ای منم دلم خواست که فوتبال بازی کنم حتی اگه شده اندازه ی یه شوت چون بچه ها داشتن بازی می کردن بالاخره قسمت و توپ اومد سمتم منم اومدم جلوی آقایون کم نیارم و هم به خواسته ی خودم برسم یه ضربه ی جانانه به توپ زدم عجب شوتی زدم خودم کیف کردم اما یهو دیدم یه چیز با توپ تو هوا داره پرواز میکنه حالا چی بود؟ لنگه کفش نازنین من و باعث خنده ی جمع شد
ای گفتی ها کاش امروز رو روزه میگرفتم قصد کردم اما صبح دیدم خیلی گشنمه و شب هم کلاس داشتم خلاصه قسمت ما نبود امروز روزه گرفتن
راستی خیلی خیلی خسته نباشید ، راست میگی پروژم مونده هنوز کلی هم درس تلمبار شده دارم پاشم شبی تا کسی نیومده یه دو سه صفحه ای درس بخونم ، خدا این مادر رو برات نگه داره چقدر نازنینن ، فرشته ی روی زمینن ، خدا خیرش بده ولی بشر همسر گلتون از این کارا واست نمیکنه ها از من گفتن بود خواه تو بشنو خواه نشنو اینقدر لوس نباش که اگه خانمت احیانا یادش رفت از این کارا واست بکنه پکر و دپرس شی : مرجع نصایح آنه ی مادربزرگ
یه خانم گل واست تو تور زدم خواستی خبرم کن برم خواستگاری البته اگه مشروط نشدم
فعلا بااجازه
خداحافظ جنوبی اینجانب آنه ی حقیقی

جنوبی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:26 ق.ظ

سلام آنه...
چشـــــم...تا مخابره اطلاعات نوید بخش همچنان صبر پیشه میکنیم...من که امتحان ممتحان ندارم که بخوام بیام یا نیام...اگر شما حرصمان ندهید به این زودی ها پیر نمیشیم...
این جوری که تو گفتی من خیال کردم همین فردا پس فردا امتحانات پایان ترمتون شروع میشه پس شما اجازه دارد همچنان بیاد...اما...اما وای به اینکه من ببینم بیستم به بعد بیای نت اونوقت تکه بزرگت گوشه...اما خودمونیم که بیست پنجم تا هفدهمم خیلیه من دق میکنم اگه نیای...هووو حالا تا بیستم...
من دیدم خبرگزاری ها به نقل از ایستگاه فضایی خبری مبنی بر روئیت یک شی معلوم الحال در جو زمین داده بودن...پس نگو لنگه کفش شما...
هیچی دیگه کاری کردی که من دیگه خواب نداشته باشم...یالا یالا ما گل میخوایم یالا...حالا بگو این خانوم گل که تو تور زدی...تو پرانتز...توی تور اسیرش کردی آبو دونه که بهش میدی؟ ، نه یه باره یه دختر نیمه جون توی پاچه ما کنی ها...عجب آنه ای هستی اول فکر خودشه که مشروط نشه دست آخر...ای باشه آنه...نوبت مام میرسه...بزار من این مصطفی رو ببینم...
اره واقعاً مامان توپی دارم...نه اینکه گرد باشه از اون لحاظ...من اگه یه گنجشکک انتخاب کردم منتظر نمیمون که برام لقمه بگیره اونوقت نوبت منه که براش لقمه بگیرم...گیسوهاشو شونه کنم و سه نقطه دیگه که زشته اینجا گفتش...اینو گفتم یاد این لطیفه افتادم که میگه شش ماه اول زندگی زن میگه و مرد گوش میگیره و اطاعت میکنه...شش ماه دوم مرد میگه و زن اطاعت میکنه...بقیه زندگی ام زن و مرد میگن همسایه ها گوش میگیرن...
اما از شوخی گذشته حالا حالا فکر ازدواج نیستم...لااقل تا پیدا کردن یه منبع حقوق ثابت با حداقل حقوق ثابت هشتصد حالا اگه شد ششصد...اخه کمتر از این دیگه نمیشه زندگی کرد...من همینجوری دارم راه میرم ماهی دویست خرجمه وای به حال اینکه بخوام خانومم داشته باشه...البته الان ماهی سیصد چهارصد دارم اما...اما بی خیال...
نمیپرسی من کجا بودم اینوقت شب پیدام شده دارم جواب میدم...حالا فرض میکنیم آنه پرسیده...امروز کلاً تا دوازده و ربع یه دیشب ساعت الان یک و خورده ای دیگه ...آره دیشب یعنی امشب...اه بابا چقدر پیچش دادم خودمم گیج شدم...بابا سرجمع یعنی تا دوازده با مردم سر و کله میزدم...دلم خوش بود امروز پنج شنبه نمیخوام برم مرکز آموزش...ولی بجاش از جونم در آوردنش...اما همین الانم احساس میکنم هنوز انرژی ادامه کارو دارم...اما باید استراحت کنم فردا ساعت هفت و نیم به بچه ها قول دادم کارشونو راه بندازه...یه عده که نه...همشون ظهر امتحان دارم...امشبم...یعنی امزوز یعنی الان باید بشینم کارای خودمو تموم کنه...خدا کنه تا ساعت سه بکشم...وگرنه اگه خواب رفتم باید فرداشبشم همینجور تا یک دو بیرون باشم...اما چون به کارم علاقه دارم اصلاً احساس خستگی نمیکنم...امروزو نمگی یه خانم از ساعت یک تا هفت غروب گیر بود کارشو انجام بده...هی با منم تماس میگرفت که راهنمایش کنم...آخرش نتونست ساعت هفت و نیم بود که اومد پیشمون...بنده خدا بعد اینکه دید کارش به این راحتی انجام گرفت کلی ذوق کرد تا جایی که کیف پولشم یادش رفت ببره...این ماجرا فقط برای این پیشم جالب بود که دختره وقتی دیده کارشو اشتباه کرده میخواست گریه کنه که ما دلداریش دادیم که درست میشه حالا بعد اینکه درست شد دوباره گریه کرد...نمی تونم چه جوری بگمش اون حسو...سخته اما واقعاً حس جالبی بود...
وای چقدر نوشتم...به خودم قول داده بودم حالا که فصل امتحاناتت شده کمتر نوشتنمو کمتر کنم تا وقتتو نگیره...خلاصه میبخشیی
راستی امشب شب آرزوهاست...من آرزو میکنه آنه...نه دیگه بقیشو تو دلم میگم...اسرارم نکن که...حالا شاید بعداً بگم...هوو حالا یکی نیست بگه مثلاً چه آرزویی کردم که اینقدر شاقه...هیچی فقط آرزو کردم به آرزوهات برسی...در واقع اول همه بعداً من و تو به آرزوهایی که داریم برسیم...ان شاا...
انرژی رو برم کل خونواده هنوز بیداره برم ببینم چی میگن تازه داره صحبتاشون گل میندازه...
مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...
ارادتمند شما...جنوبی...
استوک ته کفش شما...جنوبی
قابله شما...جنوبی...
جهیزه عروسی مصطفی...جنوبی
یکی نیست بگه چقدر لوسم من...بسته نصف شب برو بگیر بخواب...نه نباید بخوابم کار دارم....خلاصه میبخشی نه اینکه شما قافیه مادر چه نازنینه اومده بودی ماهم خواستیم ردیفشو درست کنیم که فکر کنم از لحاظ شاعری همه رو آش شله قلمکار کردیم... خدا خودش میدونه که مارو شاعر نکرده...


با احترام
جنوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد