این روز ها


این روزها دلم اصرار دارد
فریاد بزند
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد !!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا
خط خطی نشود . . .!


نظرات 16 + ارسال نظر
همکلاسی دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ب.ظ http://www.en2nafar.blogfa.com

خط خطی رو خوب اومدی

محمد دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.bagheri6298.blogfa.com

سلام

ممنونم..ولی گاهی باید فریاد زد..ولی چه کنیم وقتی فریادمان به گوش کسی نرسد...وسکوت وسکوت

چه تـــلـــخ است
با بــــغـــض بنویسی
با خــنـــــده بخوانند!


موفق باشید

احمدی سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ق.ظ http://goodafghanboy.loxblog.com

تنهایی بهتر است از همنشینی با بدان و همنشین خوب بهتر است از تنهایی.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

احمد احمدی سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ب.ظ http://www.afghanexpert.mihanblog.com

سلام
خواهش می کنم ممنون از اینکه به سوالم جواب دادید.
موفق باشید.

رضا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:52 ق.ظ http://azar.blogsky.com

سلام
این روزا دلم اصرار داشت که
به همه اونایی که با هم لینکیدم
سر بزنم ...
الان دارم یکی یکی سر میزنم
اما اونا.....

ابراهیم چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:31 ق.ظ http://namebaran.blogfa.com

خداوندا
تو میدانی که من دلواپس فرداى خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
و ناگه جابمانم از قطار موهبتهایت
دلم بین امید و ناامیدى میزند پرسه
خداوندا مراتنها تو نگذارى!

دریا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ http://zinat.blogsky.com

سلام محبوبه جان خوبی؟؟؟
عزیزم منم اون قالبو دوس داشتم
خوشحالم ک خوشت اومد محبوبه جان از بازدیدکننده هام گفته ک عوضش کنم
عوض کردم
میخواستم بگم یه موقع ناراحت نشی یه مدت بعد دوباره اون قالبم میذارم...
توحالا از خودمونی
امیدوارم ناراحت نشی بیا وبم آپم.

محمد پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ق.ظ http://www.bagheri6298.blogfa.com

سلام

[گل][گل]آپم[گل][گل]

جنوبی جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:28 ب.ظ

سلام آنه
کجایی پیدات نیست...دوباره که چیزی نگفتی...نکنه هنوز از نظر های قبلیم دلخوری...اگه اینطوری واقعاً عذر می خوام...امروز کلاً یه حالیم...مخصوصاً بعد این چی میشه اسمشو گذاشت ، آهنگ دکلمه موسیقی...خلاصه همین که جمعه ها قبل اخبار ظهر میزاره و درمورد امام زمانه...یا امام زمان کل اماندی...با وجود اینکه آذری میخونه اما واقعاً قشنگ میخونه و آدمو دچار یه غلیان درونی...برم بابا غلیان درونی گفتنمو...این سکوت جمعه ایی ام بدجور مزید بر علت شده...بابا مزید بر علت گفتنمو برم...هیچی امروز نشستم نوشته های خودمو مسخره می کنم و میخندم...فکر کنم اسپیکر باندای دهانم سوختن که نمی تونم قهقهه بزنم برای همین تو شکمی می خندم و حوصله بروز دادنشو ندارم...
میبخشی حوصله نوشتم ندارم...دلم می خواد یه دل سیر بخوام...حالا بگذریم دل یا همون وسط سیر کجا اما هزارتا فکر جورواجور برای فردا و ب قول امروزی ها برنامه ریزی برای هفته جدید مگه میزاره خواب به چش آدم بیاد...آه نمی دونم چکار کنم...خونواده ام توی این هوای گرم جنوبی البته دیروز امروز یه خورد ابری و ملس رفتن بیرون و خودم تنهایی واقعاً کلافه شدم...
اگه اومدی یه مطلب توپ بزار که با خوندنش کیف کنیم...اگه حال داشتم تا آخر شب دوباره یه سر بهت می زنم...البته اگه شارژمان کشید ...آخه با موبایل به اینترنت وصل میشم...تا نگاه میکنی می بینی کل شارژتو خالی کرده...البته یه پیشنهادهایی دارم...برای همین نوشته هات میگم...احساس می کنم داره تکراری میشه...نه اینکه خدا نکرده بد باشن منظورم در مورد روند ارائه شونه...میبخشی اما الان اصلاً حس در مورد نوشتنشو ندارم...ای...ای چیه اما تا یادم نرفته بگم امروز یه چیز جدید کشف کردم اونم ایناست
البته الان ژیش من یه خورده عدد و ارقام گذاشته و فکر کنم وقتی برات می یاد درست میشه...همیشه پیش خودم فکر می کردم اینا که نظر میزارن این شکلارو از کجا می یارن این تک شکل تو نظرارو می دیدم اما تا حالا روش کلیک نکرده بودم...اما سرجمع خودمم دوست ندارم ازشون استفاده کنم...
و امیدوارم مثل همیشه پیروز و موفق باشید در مورد خودتونم صادق باشه...

با احترام
جنوبی

علیک سلام جنوبی
زیر سایه ی الله همین دور و برام سر کلاس ، دنبال پروژه ، سازمان بورس ، خلاصه همه جا و هیچ جا
متوجه ی این آهنگی که میگی نشدم ، امام زمان خودش هم گله
این مطلب جدید که گذاشتم نمیدونم چقدر توپه ؟ اما کلا شاید خواستم در وبلاگم رو تخته کنم به نظرم دیگه مطلب واسه گذاشتن ندارم اصلا نمیدونم باید چی بذارم پیشنهادی که می خواستی بدی رو یادتون نره ، حتما بگین

مثل همیشه موفق و پیروز باشید و خدا قوت ( هر گونه کپی برداری از این مطلب دارای پیگرد قانونی می باشد)
زندگی میکنم ... حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!! چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد بگذار هر چه از دست میرود برود؛ من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد، حتی زندگی را .

- ارنستو چگوارا

جنوبی پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام شپلوی قلب من
اول اول اینکه من شنبه شب هفته قبل که گفتم میای اومدم اما چون دیدم نیومدی دوباره حسم نکشید نظر بزارم...حسم نکشید یعنی چی...درست صحبت کن بچه سنی ازت گذشته...شما زیاد توجه نکنید این ندای وجدانم بود هی می پره وسط...
ولی دلم برات اینقده اینقده اینقده تنگ شده بود...البته فلات قلبمم یه خورده از دوریتون درد گرفته بود...نمی دونم چرا هی که می نویسم احساس می کنم بینیم داره بزرگ و بزرگتر میشه...آنه سوت بزن...آنه سوت بزن...یعنی چی...جنوبی و دروغ؟؟؟...سوت بزن یعنی متوجه نشدی...این سوت بی خیالیه...اما در کل آخرش نفهمیدیم این دله این قلبه این دیافراگم پکونده مرمری نای زده به هم...خلاصه دلپیچتو گرفته بودم...وا بچه حرف درست بزن دلپیچتو گرفته بودم یعنی چی...حالا ما یه چیزی گفتیم...
واینکه می بینم جدیدن شعر 30یاسی میزنی...فکر کنم همینجوری جلو بری چار روز دیگه لازم نباشه درشو تخته کنی خودشون تخ ته اش می کنن...ترمز دستی رو بکش ببینم ...خودشون کیه؟...حالا...بابا ما اصن...اصن چیه؟..اصن همون...ای بابا یکی منو بگیره... اما سرجمع ما با همین قیصر قیصری می کنیم...
اما آنه واقعاً دلم گرفته...می دونم پیش خودت فکر می کنی میگی از همه جا کیفشو کرده الانه که بیکار شده یادش به ما افتاده...اما لحظه به لحظه وقتایی که می بردیم دوست داشتم هوار بزنم سر بغل دستیمو یا یه لحظه بتونم بدون هیچ فکر آروم یه نیم ساعت یه جا بشینم به یادت بود...نه نه دورغ گفتم لحظه به لحظه به یادت نبودم اما دوست داشتم اون موقعه ها برات پیام بزارم اما خودمو کنترل می کردم و می گفتم اون بنده خدام چقدر حوصله داره به خوزه ولیات منو بخونه...خودش کلی دردسر داره...الانم که اومدم و دیدم از گرفتاری هات نوشتی مطمین تر شدم...راستشو بخوای می دونی چیه...الان بیشتر دوستام دانشگاهی هستن این روزا به هرکدوم برخورد داشتم تا درگیره...به قول خودت همه جا و هیچ جا...


منم حرف کم آوردم و مثل تازه به دوران رسیده ها شکلک میزنم...واقعیتش اینکه حرف کم نیاوردم اما یه چیزی اون ته ته دل آدماست شایدم مردا...شایدم فقط من...نمی دونم...بی خی خی...ای بابا بی خی خی دیگه چیه...من چقدر بد دهن شدم این روزا...شما بی خی خی رو بر وزن همون بی خیال فرض بفرمایید...
آقا راجع به وبت اینکه من چند پیشنهاد دارم که می تونی برای خودت به عنوان یه قانون در بیاری...پیشنهادها بعد نیای یقه ام کنی که چرا اینارو گفتی...
*شعرهای کوتاه یا نوشته های کوتاه انتخاب گردد به اصطلاح هایکویی...
*هر بار که مطلب می زاری شکل وبتو با اون عوض کن...خودمم قاطی کردم...یعنی هر بار که به وبت سر می زنی یه قالب جدید براش بزار...
* یه چیزم دیدم برام نیمه جالب بود...اینکه هست بعضی مطالبو رمز می زان...بعد تو میری یه وب دیگه تو قسمت نظرهاش میگی من این مطلبو برای شما توی وبم رمزی کردم و اینم رمزش اختصاصی برای توئه...هم به اون شخص به این نحو می گی به یادتم هم میزان دوست داشتنو...بعد اون بنده خدا میاد کلی رمز وارد میکنه تا می بینه سرکاریه...ما هم غش غش می خندم...عجب من آدم بدی ام تمام جنبه های منفی و سرکاری گذاشتن قضایا به ذهنم می یاد...اما در کل احساس می کنم زیاد خوشایند نیست...
* پیشنهاد بعد دیگه کار خودمه اما نمی دونم ناراحت میشی یا نه ...امیدوارم که نشی...
راستی روز زن نزدیکه ها...زدم به سیم آخر...هدیه من به شما اینکه هر سوالی از جنوبی داری بپرسی و اونم قول قول مردونه می ده جواب بده...فقط بیشتر از یه سوال نشه ها...
نه بیام ببینم درشو تخته کردی رفتی یا...اما یه سوال ذهن نخودی منو گرفته... تورو خدا فقط نخندی ها...در وبارو چه جوری تخته می کنن... جدی می گم...
بعدشم خدارو خوش میاد این جنوبی حیرون و ویرون بشه...الان اگه می بینی پاچه های شلوارت همینجوری داره کنده میشه نگران نباش منم...دارام پاچه خوری میکنم...اِه جنوبی دوباره از این حرفا زد...
اما جدای از شوخی اگه بری به خدا دلم میگره...اَه ولش کن...منم که همش نفوس منفی میزنم...
حالا جنوبی از یه چیزی خوشش اومد پیگرد قانونی دارد شد؟؟باشه آنه خانوم حالا اینو داشته باش<<<<((({{{....ممنون از مهربونی ها و مواظب خودت باش...}}}}))>>>>این محدوده توسط مین های ضد نفر بر...سیم خاردارهای حساس یه ارتعاشات احساسی...چشم الکترونیکی...و خیلی چیزای دیگه که بلد نیستم مورد حفاظت قرار گرفته و نوشتن یادگاری بروی آن پیگرد قانونی شدید دارد...حالا کسی چیزی گفت...

با احترام
جنوبی

جنوبی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ

سلام آنه
من آمدم ، شما نیامده بودید...و من آه کشیدم و رفتم...
امید که هرکجا باشی خوب خوش و سلامت باشید...


با احترام
جنوبی

علیک سلام
چرا آه ؟، خدا سلامتی بده ، واسه این چیزا آه نکش خدا قهرش میگیره
5شنبه،جمعه رفته بودم شهرستانمون سر به اقوام زدیم
حدس میزدم که بیای ،بعد از ظهر هم که برگشتیم با مامان مشغول لباس شستن شدیم و دیر وقت شد الان هم که نظر دادی داشتم نظر قبلی رو میخوندم ، آره شعر کوتاه خوبه باهاش موافقم و روش کار می کنم ، ا شعرا سیاسی شده ؟ چه جالب من خودم متوجه نشده بودم
واسه تخته کردن که کاری نداره یه نوشته میذارن و با کلی آه و حسرت میگن دوستان گرامی از اینکه مرا در این مدت مدید یاری کردید و همراه من بوده اید ممنون و باید عرض کنم بنا به دلایل شخصی این وبلاگ تعطیلینگا
تونستی بخونی ؟خب خدا رو شکر سواد خوندن دارین ،جوان الحمد ا...
به به سوال:
می خوام از خانوادت بگی ؟ یه توضیح کلی راجع به کل خانواده
عاشق شدی تا به حال ؟
یا اصلا چرا عاشقش شدی ؟
بزرگترین آرزوت ؟
مامانت رو چن تا دوست داری ؟
راستی کجا برنده شدی ؟ خبر نمیدی که شیرینی ندین ؛باش
از چی و کجا دلتون گرفته ؟ ها ؟
خب فک کنم واسه امشبم بسه این تعداد سوال ، راستی دانشگاه چه رشته ای می خوندین که ول معطل شد ؟
بچه چشات کور میشه برو بخواب ، نیست که یه خورده دستام درد گرفته پس بقیه ی سوالا باشه واسه بعد ، یکی نیست به این آنه بگه برو بچه بخواب الانست که بابا برسه سر وقتت
مثل همیشه پیروز و موفق باشید و خدا قوت

جنوبی دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام آنه
خوبی...؟...کمی متمایل به چپ، کمی متمایل به راست... نه نمیشه ، هرچقدر می خوام اُریب نگاه نکنم نمیشه...خوبه من گفتم یه سوال...و صد البته که انگشتات درد گرفتن وگرنه این سری جدید شناسنامه ها هست که همه چیزش با هم توش قید میشه و قرار بدن ، احتمالاً یه بخش از اتوماسیون اداریش دست شماست...خب چرا قیافه حق به جانب میگیری حالا...آخه خانوم آنه آدم دیگه چه جوری حرصش نگیره و آه یا همان بازدم نکشه ها...
بگذریم اما تعطیلینگات باحال بود احتمالاَ شما با پاتیلینگا و کاتلینگا اینا هم کلاسی هم محله ایی یا چیزی بوده یا هستید...
گلسرخی که معروفه...البته شاید از نظر من آخه خودم سیاست دوست ندارم اما تاریخ خیلی دوست دارم...
.
.
.
.
.
موندم حالا جواب سوالاتتو بدم یا نه...خب سوالات بیش از حد شخصیه دیگه...
خدایا چی میشد روز جوانی ، مردی چیزی زودتر از روز زن بود و این قضیه صورت بلعکسی ÷یدا میکرد و من از آنه می پرسیدم...قول می دادم قبلش دستامو خب ماساژ می دادم که تا سوال دویست سیصدم هیچ درد نمیگرفت...خیلی لوس بود نه... خودمم می دونم..چقد لوسم من... بی خی خی
من راجع به خانوادم بگم بعد یه توضیح کلی راجع به کل گفتنت منو کشته به خدا...یادمه اولین بار که یکی این سوالو ازم پرسید خیلی عصبی شدم تو دلم گفتم تو ب خونواده من چکار داری اگه قرار به شناختن و کار کردن با همه خودمو بشناس...خدای نکرده نه اینکه روی صحبتم با شماستا...در کل با دیوار میگم تا گوش بشنو...دقت داری امشب اومدم کلاً بکوبمتا...عجب بچه ایم من...
اما می دونی چی جوابشو دادم...من در سال هزار و سیصد و فلان در سایه سار نخل و دیریا در خانواده ایی دیندار و پایبند به اصول اخلاقی دیده...تا اینجاش رسیدم کل آدمایی که اونجا نشسته بودن و درحال برانداز این حقیر و رد و یا تایید این جانبان بودن زدن زیر خنده...آی الهی بمیرید از خنده که خوشم می یاد وقتی یکی خنده به لبشه و آدم مجبوره الکی به خنده طرف بخنده تا تضاهر کنه موافق جمع هست...چقدر از این تضاهرا متنفرم...
ول کنیم این حرفارو...سوالاتو جواب میدم اما...چه می دونم اما چی... جوابارو بخون...
خونواده ما نسبتاً جز خونواده های شلوغه...البته الان ازدواج و بده بستونا کم زیاد شده...
من تا حالا عاشق نشدم چون عاشق شدن سخته اما کسی رو دوست داشتم و دارم...اون یه خانومه که مبتلا به مینوره ...همه چیزشم عادی و عالیه...صداهای دنیارو نمیشنوه و برای همین توی تکلم یه خورده زبونش میگیره اما وقتی حرف میزنه اینقدر دوست داشتنی حرف میزنه...من هی مجبورش میکنم که حرفایی که ل و ش و س داره بکار ببره چون لکنت داره خیلی با مزه ادا میکنه...چقدر من بچه ی بدی ام...اون الان ازدواج کرده اما حیف که نمی تونن بچه دار بشن...اما اینقدر عاشقانه همو دوست دارن که نگو...کلی جون میده وقتی سر به سر خودش و شوهر میزارم...البته اینم بگم اینا هر دو تحصیلات عالیه دارن و منظور منم از سر به سر گذاشتن و اینا اینکه ...وای دوباره من توی پیدا کردن کلماتی که بتونه منظور حرفامو برسونه گیر کردم...خلاصه بی خیال...
اما خدایش به این فکر افتاده بودم اگه شوهر گیرش نیاد خودم برم باهاش ازدواج کنم...اما وقتی نگاه به جیب و زندگیم می کنم...آخه خدارو خوش می یاد جونی به سن من الان کل دار و ندارش دویست هزارتمون باشه...البته یه بخشش تقصیر خودمه...بخشیش بخاطر اینکه کلی بزل و بخشش الکی میکنم و هرکی از راه رسید و از یه چیز من خوشش اومد همینجوری می دم بهش تا بره و خرجای اضافی و کتاب متاب اینا خریدنم زیاده...
البته من یه بارم عاشق شده بودم...تا جایی که خودمم کم کمک داشت باورم میشد...البته این مال موقعیه که یکی از دختر خانومایی که میشناختم عاشق یه بچه ایی شده بود که من می دونستم معتاده و حداقلش اینکه با یکی دو زن دیگه رابطه داره...میبخشی که این حرفارو میزم...منم مجبور شدم ادای عاشقای سینه چاک خانومو بازی کنم...وقتی دختره خودش فهمید سرش مثل سوت صدا داد...خداشکر الان با یه کارمند ازدواج کرده...
در انتهای این سوال گفتن این نکته نیز خالی از لطف نبوده که این جانبان هر از گاهی با دیدن یک خانوم متشخص قصد شدید عاشق شدن پیدا کرده اما به مجرب دست در جیب کردن از این افکار شوم و واهی و خانمان سوز و داغ دل جوانان امتنا ورزید و عطای ازدواج را تا پیدا کردن یه شغل ثابت با حقوق مکفی را به لقایش می دهیم...
سوال بعدی: فلش می زنم پشت صفحه شماره سه...آرزوی این جانبان اینکه همه آرزوهام برآورده بشه...همیشه این فیلمایی بود که مثلاً میگفتن فقط می تونی سه تا آرزو بکنی من پیش خودم فکر می کردم چرا یکی از این آدما چرا آرزو نمیکنه که هر آرزویی کنه برآورده بشه...اونوقت دوتای دیگشم کشک میشد...فکرشو کن اگه اینجوری می شد خیلی باحال می شدا...
وای خیلی نوشتم برای همین تند تند جواب میدم...مامنمو یکی دوست دارم چون همیشه تکه...فکر کنم در نظر هر فرزندی مادرش تک تک باشه...یه جمله فلسفی هست میگه دختران مادران مادر خویش یا مادران دهتران...ولش کن آخر شبی دارم قاطی می کنم...
من یکی دوتا سمینار ملی و بین المللی شرکت کردم...بابا این چیزا که شیرینی نداره فقط افتخارش مهمه...الانم منتظرم یکی دیگه شم خبر بده توی اردیبهشتم نمی دونم چرا تا حالام اعلام رسمی نکردن...روی سایتم خبری نیست احتمالاً به تعویق افتاد یا احیاناً از شانس ماست...البته الانم با...ولش کن...آخه نمی خوام فقط حرف بزنم می خوام وقتی عملی شد اعلام کنم...فقط در همین حد بگم با یکی از استادای دانشگاه به توافق رسیدیم که یه چیزی تالیف کنیم اگه بتونیم به نتیجه برسونیم دنیا رو ترکونیدم...می بخشی دوباره من از این حرفا زدم...آخه می دونی توی جامعه شناسی و انسان شناسی دو نظریه وجود داره یکی اینکه میگه انسان ها یه بار به غایت پیشرفت ها رسیدن دوباره همه چیز نابود شده و از صفر شروع شده یکی دیگه ام میگه نه این روندی که همنجور ادامه داره...خلاصه اینکه ما آثار پیدا کردیم که ساخت ساز و استحکامات اکنون و معماری امروزی رو با همه پیشرفت هاش زیر سوال میبره و این در حالیه که این آثار مال دوره های تاریخی قبله...
از چی و کجا دلم گرفته خب معلومه منتهی با این ها؟ که آخرش گذاشتی می ترسم بگم خودتی دیگه...آخه آدم با کلی امید میاد بعد می بینه یا نیومدی یا اومدی و جوابی ندادی...
به دل نگیری شوخی کردم...آنه تمشکک دل منه...
به اعتقاد خیلی از دوستام خط مترو و خط واحدو مختص برای ما دائر کردن که مدوام بین خط ترانزیت انسانی دانشگاه هنر و معماری پردیس کرج و دانشگاه هنر و شهرسازی تهران در رفت و آمد بودیم...فکر کنم قبلاً گفته بودم تا از اسم ایمیلمم معلومه...
سوال دیگه ایی نبود تازه داره دستامون گرم میشه ها...البته جدا از این قلو گویی ها جونم داره در می یاد...چقدر نوشتم...فکر کنم رکورد زدم...وای احساس می کنم سرم داره گیج میره...وای کلی کارامم مونده که انجام ندادم...
مواظب خودت باش وممنون از مهربونی هات...



با احترام
جنوبی

سلام جنوبی
ممنون از این همه کلی گوییت این روزا یه خورده بهتم واسه این خبر اخیری که شنیدم باورش واقعا برام سخته
روز 4 اردیبهشت در کمال ناباوری خبر دادن الهام 19،20 ساله از دنیا رفته موقع نماز مغرب بود که مامان این خبر رو بهم داد فقط بهت شده بودم امکان نداشت الهام که هیچ مشکلی نداشت میگن یه سرماخوردگی داشته و بعد اینکه تن ماهی خورده و بعد هم خوابیده و دیگه بیدار نشده ، شما باور میکنی ؟ من که باورم نمیشه [ناراحت]
با الهام هم یه زمانی هم باشگاهی بودیم هم از اقوام نزدیک بود ؛بنده خدا مادرش حدودا 10 سالی میشد که همسرش رو از دست داده بود حالا هم داغ دختر کوچولوش ، ته تقاریش جیگرش رو آتیش زد ، پسر داییش از کوچیکی این دختر عمش رو دوست داشت ، بیچاره وقتی خبر رو شنیده بود درس و دانشگاه رو همه ول کرده بود بکوب از اهواز اومده بود اینجا من که نتونستم برم تشیع میگن خیلی گریه می کرده
آه دلم پر از غم شده دوباره، یاد این خبر ،نه کله ی آدم سوت میکشه

جنوبی پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام آنه
نمی دونم چی بگم...چه جور بگم...پاهایم را که درون آب می زنم، ماهی ها جمع می شوند...شاید آنها هم فهمیده اند، عمری طعمه روزگار بوده ام...
می دونی آنه من ناراحت نیستم که الهام مرده...نمی دونم چه جور بگم...خدای نکرده قسد توهینم ندارم...این روزها خودمم خیلی به کارها و تلاش ها و زندگی که لااقل خودمم می کنم فکر کردم...کلی آرزو...کلی کارای نیمه تموم...کلی حرفا که دوست داری به کسی بگی..و کلی چیزای دیگه...اما بعدش و بعدی...بعد با خودت میگی اینو انجام می دم...خب...اونم انجام می دم...خب... و صدها خب...بی خیال...
می بخشی موقعه های که باید بیام و نظر بزارم نیستم... وقتی این همه آدم دیدم که نظر گذاشتن و من تازه سر وکله ام پیدا شده خجالت کشیدم...خجالت که نه یه نوع حس...شبیه این که یکی بهت می گه دکی یارو رو باش اغور بخیر...
این روزا خیلی سردم...دوست داشتم من جای الهام بودم و الان مرده بودم... از مردن نمی ترسم...اما از بد مردن چرا...تا حالا آخرین لحظات جون دادن چندتا رو دیدم...اولین تجربه ام چهارم دبستان بود...همکلاسیم کنارم وسط کلاس روی نیمکت های سه ردیفه نشسته بود...معلم درس می داد که تشنج گرفت...تا بردنش بیرون نیم ساعت بعد خبر آوردن فوت کرده...تا آخر سال کسی روی اون نیمکت ننشست...پنج شنبه ها که میشد گل می آوردیم روی نیمکت می گذاشتیم...آخریشم چند سال پیش توی سربازی بود...نیم ساعت قبل اینکه نوبت پست من برسه صدای شلیک اومد...ما توی خوابگاه بودیم...آماده شدم که برم پست تحویل بگیرم...اما پاسبخش نگذاشت...فهمیدم خبریه...از خوابگاه تا محل پست یه نفس دویدم...
احساس می کنم یه چیزی قلب و قفسه سینه هامو بدجور فشار میده...می بخشی آنه الان احساس خوبی ندارم...بعداً میام

سلام جنوبی
می بخشی احساس می کنم حس تلخی بهت دادم ، و اینکه نگران حالت شدم تو اون بعدا که قراره بیای یه گزارش تحویلی من باب حالت هم بده اگر زحمتی براتون نمیشه
همیشه عادت داری گنگ جواب بدی ،آره؟ ما کارمون شده تو خماری موندن شما راحت باش غصه نخور
الهام که رفت حالا با هر چی آرزوی داشته و نداشته ولی من جدای از اون بهت دلم به حال مادرش میسوزه ، آخه تا آخر عمر یاد این بچه تو ذهنش می مونه ، شما خودت که به مرگ فکر کردی ، شده یه لحظه ،تنها یه لحظه به مادر و پدرت فک کنی ببینی که چه حالی میشن اگه نباشی ،آره؟ واقعا دیدن این لحظات دردناکه
هیچ وقت خواهشا در جا نزن ، میخوام اون کتابی رو که قراره چاپ کنی بخونم
مثل همیشه موفق و پیروز باشید و خدا قوت

جنوبی جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:00 ب.ظ

سلام آنه
بابت دیشب واقعاً عذر می خوام که نگرانت کردم...نگران جنوبی نباش... در باب گزارش تحویلی در مورد مزاج روحی و بدنی اینجانبان به خانوم آنه مدیر مسئول وب آنشرلی این نکته را متذکر شده که جنوبی از لحاظ جسمی مثل بادمجون بم آفت نداره...اما از لحاظ روحی ذکر این نکته خالی از لطف نبوده که ضربان قلبم با صدای شما می زنه...جان؟...چی شد؟...اِه حالا چرا می زنی...شوخی کردم بابا... دیدم فضای سنگینی حاکم بر این گزارش تحویلی بود گفتم اونو بشکونم...
اما جدی جدی احساس خوبی ندارم اگه می بینی گاهی شوخی ام می کنم برای اینکه ذاتاً دوست ندارم ناراحتی کسی رو ببینم...
کل طول هفته منتظر این هستی که جمعه بیاد اما یه روزم که تو خونه ام نمی دونم چکار کنم...کار دارم اما حالشو ندارم...فکر کنم نهایت کار مفید امروزم خوندن ده پانزده صفحه کتاب بود،نه فکر کنم یه کار مفید دیگه ام کردم صبحی بچه ها زنگ زدن پشت تلفنی گیرشو حل کردم ، البته اگه بشه اینم جز کارای مفید به حساب آورد...
اِ چقدر لوسی من کی شمارو توی خماری گذاشتم...خدا نکنه...اینجوری که شما با کنایه گفتین یکی نفهمه میگه داشته باش که جنوبی یه غول گُنده و بی احساسو اخمو و صدتا صفت دیگه اس که...اصلاً شما بگید کجاش گنگ تا من یه کروشه باز کنم و تصحیح بفرمایم...نه نه حرفمو پس میگیرم...مثل جریان یه دونه سوال دستمو تا آرنج توی حنا میزاری...
آره من که راجع به مرگ فکر کردم به تنهایی پدر وادرم فکر کردم و حتی اونو از نزدیک لمس کردم ، برای همینم هست که الان پیششونم...می بخشی نمی خوام بگم اما هی ته دلم سُک میده و ته گلوم گیر کرده...آره یکی از اون آدم هایی که آخرین لحظات جون دادنشونو دیدم خواهر خودم بوده...اگه الان بود دکترای حسابداریشم گرفته بود...قبلنا یعنی هفت هشت سال پیش ترم آخر کارشناسی شو می خوند...خیلی درس می خوند...اتاق من و اون یکی بود آخه خونه مون زیاد اتاق نداشت...توی تابستونا فقط یه پنکه سقفی داشتیم...توی یکی از همین غروبا بود که سر جانمازش رفت که رفت...دکترا گفتن بخاطر فشار درس و هوا مویرگ مغزش پاره شده بوده...برای همینه که الان پیش پدر مادرمم و شدیداً سعی می کنم همونی بشم که خواهرم می خواست...اصلاً چرا من پای این حرفا رو کشیدم وسط دیشب به خودم قول داده بود دور این حرفارو خط بکشم...خلاصه می بخشی...
جنوبی سعی میکنه هیچوقت درجا نزنه...راجع به کتابم بگم که فکر نکنم کتابای ما برای شما جالب باشه...و اینکه اولین بار که اسممو توی کتاب چاپ شده دیدم ؛ فکر کنم سال 88 بود که حسم کلاً راجع به اینکه کتاب چاپ کنم و اینا بهم خورد...اون روزا اینقدر از خودم بدم اومد...آخه واقعیتشو بخوای تا یه مدت حس تبختر و کبر به خودم و نسبت به اطرافی هام گرفته بود...اَه اَه از فکر کردن به اون روزا حالم به هم میخوره...بعد اون چندتا پیشنهاد چاپ بهم دادن اما گفتم نه...خدای نکرده نه اینکه دچار غرور بشم نه...اینکارو نکردم چون بعدن دیدم این حرفا هیچ کمکی به دیگرون نمی کنه و یه عده آدم دیگه همین حرفارو توی کتابای دیگه گفتن...تنها پارسال یه کتاب چاپ شد که مقاله منم با مقاله های دیگه داخلش چاپ کرده بودن...اونم بخاطر این بود که وقتی توی سمیناره شرکت کرده بودم تعهد داده بودم که با چاپ اون مخالفت نکنم...این کتابی ام که الان می گم با استادی گرفتارشیم چیز خیلی خوبه چون حرفایی داره ظرفیت جهانی شدن داده...ای بابا دوباره من از این حرفا زدم...حالا می ریم جلو تا ببینیم چه می شه...
ای بابا دست خودم نیست هربار که میام به خودم قول میدم دو سه خطی نظرمو بزارم و برم اما یه هویی از دستم در میره...به هر حال می بخشی مزاحمت میشم...از دور می بوسمت و ممنون از مهربونی هات...



با احترام
جنوبی

جنوبی دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ب.ظ

سلام آنه
خوفی...ای ول خانوم آنه ، ای ول... خودم می دونم با این نوشتنم کلاً رسم الخط زبان فارسی بردم زیر سوال...اما جنوبی دیگه... اما واقعاً آخر آخر ته ته...نه دیگه ایقدر بزرگش نکنم...اما مطلب جالبی بچاپیدی ها...ولی کاش اسمش یه چیز دیگه بود ...اینا که عروسک نبود...حتی اسم یه عده از کارتونام یادم رفته بود و چند لحظه ایی فکر کردم تا بدونم چی و کی هست...تقریباً همه بودن الی یه نفر...می دونی کی نبود... خب یه خورده فکر کن...
همون که... نه نمی گم خودت باید حدس بزنی...بی خیال...
آنه گوشتو می یاری کنار اسپیکر...می خوام در گوشی یه چیزی بهت بگم... گرچه مطمئنم نیاوردی...چیزی در گوشت نمی خواستم بگم...فقط می خواستم از طریق وایرلسی یه گاز بگیرمش...
من یه دوست دارم...اصلاً فکر نکنی منظورم با توئه ها...خلاصه این دوست جونی من که اینقدره دوسش دارم...بازم تاکید می کنم با شما نیستما...خلاصه این میگه چرا جواب نمیدی و هی مارو توی خماری میزاری و هووو ، ننه هرچی بگم کم گفتم...اما امان از روزی که ما میایم و خبری از خودش نیست و جواب نداده...به نظر شما من چکارش کنم...بگم بره کنار تابلو دو دست یه پا هوا بایسته ... یا مثل قدیما که می زدن پشت دست آدم و میگفتن اتی اتی ، اتیش کنم...
واقعیتشو بخوای من اونقدر گنگ نوشتم که تا فردام بخوای فکر کنی ندونی کی بود... اما خودمونویم حالا دیدی چه جوری طرفو... شمارو که نمیگم ...در کل... حساب کن چسبوندمش به دیوار و مرتب بهش دارت پرت می کنم...
چقدر من آدم بدی ام و خودمم خبر ندارم...
اما خب آنه راست میگم دیگه بچه مردم با کلی امید میاد بعد می بینه هی چی ننوشتی...دلش که غم باد می گیره هیچ...ذهن کور که میشه هیچ...افسردگی و تحلیل روحی که میشه هیچ...
حالا نه اینکه منم به همین امراض دچار شدم...وای داره دیر میشه...
خب آنه کاری ، باری ، چیزی ، لیست خریدی ، نونی از در نونوایی ، ای بابا دوباره من نمک شدم...
آنه تو کاری به حرفای جنوبی نداشته باش... می دونم سرت شلوغ شده و احتمالاً فقط امتحانات نزدیک شده...همون بهتر که جواب نمی دی و به کارای دیگه ات میرسی...پاشو شما که آبروی مارو بردی صدای خور پفت میاد...ای بابا ببین ماهم از کی تعریف می کنیم... شوخی کردم...بازم می گم مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

علیکم السلام جنوبی
جان خودم یه بار کامل تایپ کردم و نوشتم ، زدم ثبت که دیدم هیچی نیست از اینکه تب خال زدم ، از اینکه پشت جفت پام به خاطر کفشام آبله زده و گزیده شدن توسط پشه ها و شاکی شدن مامان از دستم
حالا چرا اون بنده خدا رو سوراخ سوراخ میکنی ؛جرات داری برو با صاحب اون عکس همچین کاری رو بکن ، نداری دیگه ، نداری
اصرار نکنید خواهشا ، نظر بنده همان است که گفتم
اسم کارتون هم نه یادم نمیاد و نمیتونم حدس بزنم چون کارتون اون موقع ها زیاد داشتیم
روح و روان چطوره ؟ خب شرمنده ، معذرت میخوام که نشد جواب نظر قبلی رو بدم
و اینکه مثل همیشه پیروز و موفق باشید و خدا قوت

جنوبی جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:14 ق.ظ

سلام شپلوی قلب من...
می بخشی از شپلو گفتنم بدت نیاد آخه یه دوست شمالی دارم هروقت بهم زنگ میزنه میگه چه جوری شپلو...راست یا دروغ میگه شپلو یه کلمه برای ابراز احساساته به معنی دوست داشتن...
حالا چرا جان خودتو میخوری...نگفته جنوبی قبول میکرد... و اما تب خال یا همان جوش...
آخه من چقدر بهت بگم به شکلات دست نزن...چقدر بگم وقتی به جعبه شیرینی میرسی اول روی جعبه رو که نوشته هر هشت ساعت یک بار بخون...چقدر بگم حرص نخور اما دوباره جوش میزنی تا راست وسط پیشونیت جوش بزنه...چقدر امشب جوش تو جوش شده... اما دقت کردی آدم جوش نمیزنه الا روزی که مثلاً میخواد بره یه مهمونی مهم...حالا برای پسرا زیاد عیبی نیست اما خانومای بیچاره آخ آخ...مردهام که از خدا خواسته نمیبینن مثلاً دختره چشاش یا لباش قشنگه مستقیم میرن میچسبن زیر خال سیاه نوک مگسک...خدا کنه از اون خانومایی نباشی که روی جوششون چسب انگشت میزنن...اینقدر از اینکارشون بدم میاد...من که معمولاً جوشای زیر پوستی می زنم...روی صورتم مشخص نیستن اما جاش به شدت درد میکنه و قرمز میشه...پشه هام نه اینکه مثل مطلبی که از حسین پناهی گذاشته بودی شیرینی...احتمالاً به خاطر همین هی میان می بوسنت... با این تفاسیر حقو باید به مامانت داد...
به نظرم کلاً بدنت افتاده توی روغن سوزی ها...روغن سوزی چیه بچه ، درست حرف بزن...چکارش کنم جنوبی دیگه...آخه جوش که زدی ، پاهاتم که تاول زده...پاهم که الکی تاول نمیزه معلومه زیاد راه رفتی...دختره یه ذره به خودت استراحت بده... یه دفعه از رنگ و رو می افتی...با این کارات مصطفی رو نیومده پشیمون می کنی ها...از ما گفتن بود نیای فردا زار زار بزنی ها... به نظر من تا دیر نشده فردا دستشو بگیر ببر پاساژ یه کفش جیر کتونی برای خودت بخر...بعد میبینی کفشه به تیپت نمیخوره پیشنهاد خرید یه شلوار نیمه اسپورت بهش میدی... اونم که نمی تونه بگه نه...بعد که شلوار تهیه کردی...بهونه کن که به مانتو نمی یاد و یه مانتو سانتی مانتال...کافیه خودم دلم برای مصطفی سوخت چه برسه به خودت...جوون بدبخت... بدبخت چرا؟...این تو گفتی...آها واقعاً بدبخت چرا بگو خوشبخت...خدا یه فرشته...یه پری آسمونی...دیگه چی میگن ...ماه شب چهارده نصیبش کرده ... آنه هندونه های زیر بغلتو مواظب باش نیفتن...ما که جرات نداریم به آنه بگیم تو حالا جرات پیدا کنیم...نه نه اون جریان دارت پرت کردن که منظورم شما نبودید شخص ثالثی بود به گمون اخوان ثالث بود آره آره با اون بودم...
راجع به کارتون منظورم اسم خودت بود که از قلم انداخته بودی...آنشرلی با موهای قرمز...چقدر دوست دارم برای یه بارم که شده موهامو قرمز می کردم اما حیف که عرف نمی زاره...اما آنه تا حالا خودت امتحان کردی...جان من یه بار موهاتو قرمز کن ببینم چه حسی داره...دقت کردی کلاً من دستی توی منحرف کردن آدما دارم...اما جدای از شوخی گاهی وقتا دوست داشتم یه خانوم باشم تا آقا...حداقلش این بود که کنار خیابون معطل ماشین نمی موندم و همه میزدن رو ترمز...یا همین قرمز کردن موها برای خانوما راحتره اگه جالب نبود زیر پوشششون...شش ها قاطیم کرد...خلاصه زیر پوشش میزارنش و کسی متوجه اش نمیشه...یکی نیست بگه بچه همه آرزو ددارن توئم آرزوهه که داری...آره والا...
راجع به روح و روانم که روزای عادی خودشو میگذرونه صبح زود میزنم بیرون ساعت ده یازده شب میام خونه...مجردی همینش خوبه اما سخته دیگه...بخاطر همین پریروز کلی آبروم رفت...سوتی دادم بدجور...کلاً یخ کردم...جریان از این قرار بود نه اینکه ما بیکاریم و هر کاری باشه انجام میدیم یه کار مال یه نهادی بود که خانوما اونو میچرخوندن...برای همین از من خواستن یه چیزی بهشون یاد بدم که خودشون بیشتر خودکفا بشن و در عوض یه چیزی هم به من بدن...خلاصه این یه برنامه نرم افزاری بود و من همینجوری به دو نفر آموزش میدادم و کیفمم روی صندلی با فاصله پشت سرمون گذاشته بود...بدجور خوابم میاد اما بزار بگم چه سوتی دادم...از طرف دیگه نه اینکه من صبح میرم بیرون و شب برمی گردم و تو این بین هم هوا گرمه و هم ممکنه یه کارایی مثل لوله کشی و سرکشی به ساختمونی یز انجام بدم برای همین توی کیفم همیشه مسواک و اسپری بدن و شونه و از جمله یه دست پیرهن و لباس زیر به انظمام خرت و پرتای دیگه و کتاب یافت میشه...چشمت روز بد نبینه ما همینجور داشتیم آموزش میدادیم که یه هو لازم شد یه سی دی از تو کیفم در بیارم...میخواستم پاشم که یکی از خانوما گفت من براتون می یارم...ماهم که کله رو چسبوندیم توی مانیتور همینجور داریم به اون یکی خانوم درس میدیم...همینجور که مدتی سرمون تو مانیتوره میگیم چی شد خانوم حسنی...حالا خانوم حسنی جواب نمیده...برمیگردم نگاه میکنم دختره پر رو هرچی خرت و پرت دارم ریخته بیرون...دختره بی ادب...حالا زشته بگم...ماهم توی اون مرکز بین این خانوما بهش چی بگم...کلاً اعصابم ریخت بهم...خیلی از این کار بدم میاد آدم بدون اجازه دست به چیزای مردم بزنه...واقعاً اگه خواهر خودمم باشه سرش داد میزنم...البته یه بابتش تقصیر خودمم هست ولی...بی خیال...
فقط بگم دلم خیلی میخواد برم نمایشگاه کتاب تهران اما نه بهونه ای درست میشه که این همه راه برم نه پول درست درمونی دارم...مواظب خودت باش و ممنون از مهربونی هات...


با احترام
جنوبی

خوبه که معنی حرفت رو نوشتی ، آخ ببخشید سلام یادم رفت ، سلام
شیرینی نخوردم ، اما شاید حرص خورده باشم که یادم نیست ، اهل چسب گذاشتن هم نیستم ، شکر خدا اینقدر مصطفی در گیر کلاس و دانشگاه شده که شاید ماهی یکبار همدیگه رو ببینیم البته علامت سوال نشه واست کلا محل تدریس و تحصیل و زندگیش شهر دیگه ایه و خدا رو شکر تاثیر مد زیاد واسم اثر نداشته نمیگم برام مهم نیست یا از زیبایی خوشم نمیاد اما اگه میخواستم سربه سر دلم بذارم دیری باید چادر و چیزای دیگه رو کنار میذاشتم ، اون بنده خدا با این سفارشایی که شما دادی و چه میدونم مانتوی سانتی چی چیو و غیره که فک کنم دو روزه پا به فرار بذاره
صب کن ببینم نکنه با این دخترا قرار مداری میذاری که اسم این چیا رو یاد گرفتی ؟ ها ؟ راستش رو بگو ، خب از ما گفتن بود نیای بگی دختره خالیم کرده و هر چی داشتم رو بار کرده رفته ، اون وقت میگم یادته گفتم بهت گوش حرف نکردی ( توجه نمودی نصایح بنده رو )
موهای قرمز ؟ باید جالب باشه اما من دوست داشتم پسر می بودم ، می تونستم موتور داشته باشم ، برم شب بیرون با هیچ دلهره ای ، دیگه لازم نبود به خاطر دیگه باشگاه به شب میخورد ولش کنم اما مامانم گناه داشت چه میکرد اون وقت با این گل پسراش و دست تنهایی ، درسته گاهی لجش رو در میارم اما دوست دارم تا اون جایی که میشه کمکش کنم تا شاید باری از رو دوشش برداشته شه
خب بگذریم ، واقعا این حرف رو دیگه راست گفتی چیز شخصی آدم شخصیه حتی اگه اون شخص خواهر ، برادر یا همسرت باشه اصلا بی اجازه چه معنی داره دست تو کیفت کنه مثلا همین علیرضای ما اگه بفهمم دست کرده مثلا تو کیفم واقعا ازش عصبانی میشم ، یه بار همین کار رو کرد و من هم نامردی نکردم یه راست رفتم یکی با دست محکم زدمش که البته دست خودم درد گرفت البته شانس اوردم که پس نخوردم ، درسته کوچیکتره اما هیکلا خیلی پر تره
ای که حرف دلمان را زدی اتفاقا همین دیروز ، امروز بود که به مامان میگفتم آرزومه یه بار برم نمایشگاه کتاب تهران اما کو پول واینکه میگم این جور مواقع پسر بودن به درد میخوره همین جاست دیگه حالا ما با کی بریم اصلا اون جا بریم تو این شهر دران دشت کجا بریم ولی یه روز میرم انشاءا...
مثل همیشه پیروز و موفق باشی و خدا قوت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد