-
من دوستت دارم...
شنبه 21 مردادماه سال 1391 01:04
هیچکس از ارتفاع نمی ترسد ... همه از سقوط می ترسند هیچکس از بازی نمی ترسد ... همه از باخت می ترسند هیچکس از تاریکی نمی ترسد ... همه از آنچه که در آن است می ترسند هیچکس از جمله ی " من دوستت دارم " نمی ترسد ... همه از واکنش به این جمله می ترسند
-
واقعیت زندگی
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 10:35
واقعیت اینه که : هرکاری که انجام بدی حالا میخواد خوب باشه یا بد ، مردم همیشه چیزی منفی و بد برای گفتن درباره ی شما دارند ...
-
تعطیل است...
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 18:14
به قول حسین پناهی: می دانی ، یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تـعطیــل است" و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت، باید به خودت استراحت بدهی، دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی، در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند، آن وقت با خودت بگویـی :...
-
ماه مهمانی...ماه خوب خدا
جمعه 30 تیرماه سال 1391 17:47
صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ... امسال روزه می گیری؟ اگر خدا بخواهد ... من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟ همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !
-
عشق...
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 15:00
اگر در یک زمان عاشق دو نفر شدی نفر دوم را انتخاب کن ... زیرا اگر به راستی عاشق اولی شده بودی به دومی دچار نمی شدی ... جانی دپ
-
به همین سادگی...
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 15:43
مراقب باش؛ دست روزگار هلت میده ... ولی قرار نیست تو بیفتی ... اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی اوج میگیری ... به همین سادگی ...
-
من هستم و خدا...
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 12:39
هوا چقدر خوب و دو نفره ست ... من هستم و خدا ... و در جاده ی زندگی ، صورتم مهمان نسیمی که معطر شده از امید ... به خودم میگم : هیچ چیز ارزش این رو نداره که دستم رو از دستان مهربون خدا بکشم بیرون و بگذارم تو دست غیر خدا ... راستی اونکه دستان مهربان خدا رو به غیر او فروخت غیر از افسوس چه چیزی رو بدست آورد ؟
-
چشم های خیس
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 11:11
می گویند : شاد بنویس ... نوشته هایت درد دارند! و من یاد ِ مردی می افتم ، که با کمانچه اش ، گوشه ی خیابان شاد میزد... اما با چشمهای ِ خیس ... !!
-
خداحافظ...
شنبه 20 خردادماه سال 1391 11:11
دلیلش هر چی باشه عاشقانست خداحافظ شروع یک ترانست سلام شاید قشنگ باشه عزیزم خداحافظ ولی شکل بهانست!!! تا پایان امتحانات خداحافظ دوستان عزیز
-
تو برمیگردی ...
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 12:35
تو برمیگردی و مهم نیست مردم چه میگویند. مردم همیشه باید حرفی برای گفتن داشته باشند! ( رضا کاظمی )
-
مرا ببخش ...
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1391 14:43
خداوندا مرا ببخش ... خداوندا مرا ببخش که مسلمان نبودم و خودم را مسلمان معرفی کردم خداوندا مرا ببخش که با عملکردم نه تنها از بی دینی به تو رهنمون نشدم بلکه چنان بد عمل کردم که چندین ضعیف الایمان را نیز از اسلام و ایمان به تو فراری دادم خداوندا مرا ببخش که خود را خرج اسلام نکردم خداوندا ما را ببخش ... ما اسلام را خرج...
-
خوب من
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 23:33
خوبِ من؛ در پایانه ی شلوغ دنیا، بی تو خسته و سرگردانم در این ناکجاآباد ، بدنبال بلیطی می گردم که من را به تو برساند ... قیمتش را محبت تو درج کرده اند نمیدانم این قلب سیاه را قابل میدانند یا نه ! خوبِ من اشکهایم کوچکند و سیاهی هایم بزرگ آه که در این گستره چه ناتوانم خوبِ من دستی برآر و قلبم را از غیر خودت بتکان؛ میدانم...
-
منطقه ممنوعه!!!
شنبه 6 خردادماه سال 1391 10:08
این روزها انگار همه دچار مرض افسردگی اند به نظر مرض بزرگی ست می گویند واگیر دارد انگار باید از همه ی کسانی که دچار این مرض اند دوری جست یا باید جلویشان یک تابلوی ورود ممنوع زد آقا ،خانم ،ایست ... اینجا ورود ممنوع ست... انگار من هم کمکی از این مرض گرفته ام باید زود تر از همان راهی که آمده ام برگردم تو نیز مطمئن شو که...
-
اینجا زمین است...
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 18:06
اینجا زمین است ، زمین گرد است ! تویی که مرا دور زدی ..... فردا به خودم خواهی رسید !!!! حال و روزت دیدنیست....
-
خب... خدافظ ...!
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1391 14:28
همیشه در حالی که... یه عالمه حرف بیخ گلوت چسبیده! یه عالمه اشک توی چشماته! یه عالمه حسرت توی دلت تلنبار شده... باید بگی : خب... خدافظ ...!
-
جایی همین نزدیکی ...
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 22:21
اگر در این دنیا خودت را در جاده ی زندگی گم کنی، در آن دنیا در می یابی ، که بر صراط مستقیم زندگی نکرده ای؛ در شلوغی های زندگی خودت را پیدا کن ... مگذار این غبار تو را به دست غیر بسپارد دستی ببر و " خودِ غبار گرفته ات " را از زمین بردار دستی بر آن بکش و غبارش را بتکان با گذشت اینهمه سال ، باز درخشندگی اش...
-
کودکی ها
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 23:18
به خانه می رفت با کیف و با کلاهی که بر هوا بود چیزی دزدیدی ؟ مادرش پرسید دعوا کردی باز؟ پدرش گفت و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد به دنبال آن چیز که در دل پنهان کرده بود تنها مادربزرگش دید گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خندیده بود حسین پناهی
-
خدا...
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 00:33
خدا را بخاطر خدا پرستش کن نه بخاطر آدمها و اسطوره هایت، این روزها ؛ داستان تلخیست داستان مردی که، ایمانش به خداوند را به انسان دیگری گره زده است وقتی چنین می شود سقوط او به سقوط ـش منجر می شود ... به همین سادگی و تمام.
-
عروسکا...عروسکا...کجایید
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 19:17
چهارزانو میشینم ، چشمامو می بندم و میرم تو فکر. مثل ایکیوسان. میرم به کودکی. دلتنگی هامو، خاطره هامو ورق می زنم.. یادش بخیر.. دلم برای معصومیت هایدی تنگه ، برای اون چهره ی غمگین حنا پشت ماشین نخ ریسی. برای شجاعت های پسر شجاع و پیپِ پدرش. دیگه تو کوچه خیابونا اثری از رد پای ترنادو نیست. روی در و دیوارهای شهر علامت z...
-
شرمنده...
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1391 15:29
نمی بینی که رحمی نیست ؟ شرمنـده جهانی هست و آدم نیست ؟ شرمنـــــــده بگفتم هرچه من با تو، فقط گفتی تو شرمنــــــــــــــــده نداری غیر از این حرفی تو ؟ شرمنــــــــــــــــــــــــده
-
وداع...
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 23:02
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج این خاطره ها خواهم مرد گم شدم در قدم دوری چشمان بهار بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد وداع با الهام عزیز
-
این روز ها رفتار من عادی است...
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 12:31
رفتار من عادی است اما نمی دانم چرا این روزها از دوستان و آشنایان هرکس مرا می بیند از دور می گوید : این روزها انگار حال و هوای دیگری داری! اما من مثل هر روزم با آن نشانیهای ساده و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی مثل همیشه ساکت و آرام این روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم حس می کنم از...
-
ما همزاد عاشقان جهانیم...
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 22:56
هر چند عاشقان قدیمی از روزگار پیشین تا حال از درس و مدرسه از قیل و قال بیزار بوده اند اما ... اعجاز ما همین است : ما عشق را به مدرسه بردیم در امتداد راهرویی کوتاه در یک کتابخانه ی کوچک بر پله های سنگی دانشگاه و میله های سرد و فلزی گل داد و سبز شد آن روز، روز چندم اردیبهشت یا چند شنبه بود نمی دانم آن روز هر چه بود از...
-
یک با یک برابر است...
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 15:07
معلم پای تخته داد میزد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم می کردند وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد. برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان تساویهای جبری را نشان میداد با خطی خوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را...
-
این روز ها
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 17:04
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند اما . . . من جلوی دهانش را می گیرم وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد !!! این روزها من . . . خدای سکوت شده ام خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود . . .!
-
آنچه میان ماست
جمعه 18 فروردینماه سال 1391 15:35
عشق نیست آنچه میان ماست توهمی است که ناگزیر به آن تن در می دهیم حیلت تنهاییست آنچه ما را به این حماقت خود خواسته وا می دارد گر نه آن بازی ها را که زمانه برایمان پرده زده است حا شا حا شا که ندانیم شباویز
-
تا کجا باید رفت
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 15:54
تا کجا باید رفت تا کجا باید برد کوله باری را به نام زندگی که درونش آرزوها هم گدایی می کنند تا کجا باید گریخت از حضور سردِ مرگ از هجوم وحشت ودلواپسی از شبیخون حماقت در هوس تا به کی باید شنید یک ترانه را ز جنس خاطره از هزاران فرسخ احساس گناه از هزاران فاصله تکرار ِغم تا به کی باید ببینم این همه دلخستگی را وبمانم همچنان...
-
نوروز 91
شنبه 27 اسفندماه سال 1390 23:16
باز هفت سین سرور ماهی و تنگ بلور سکه و سبزه و آب نرگس و جام شراب باز هم شادی عید آرزوهای سپید باز لیلای بهار باز مجنونی بید باز هم رنگین کمان باز باران بهار باز گل مست غرور باز بلبل نغمه خوان باز رقص دود عود باز اسفند و گلاب باز آن سودای ناب کور باد چشم حسود باز تکرار دعا یا مقلب القلوب یا مدبر النهار حال ما گردان تو...
-
حقیقت واژه ی تلخیست در قاموس ناپاکان
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 03:35
من از تکرار هذیان در تب پاییز می ترسم از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم درونم آنچنان از چهره ی تاریخ چرکین است که از هر یادگار خاطره انگیز می ترسم برایم آنقدر از عقده های محتسب گفتند که از گیلاس های ارغوانی نیز می ترسم حقیقت واژه ی تلخی است در قاموس ناپاکان زتکرار حقیقت های حلق آویز می ترسم کلاغانی که دیگر از...
-
گریه...
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1390 23:40
اگر گریه کنی که آفتاب را از دست داده ای ستارگان را نیز از دست بخواهی داد! از شعله به سپاس روشنایی اش سپاس گذاری کن، اما چراغ دان را نیز که همیشه صبورانه در سایه می ایستد از یاد مبر! ای سبزه کوچک گام های تو کوتاه است اما زمین زیر پای توست ” آب هایم را همه سر خوش و شاد می بخشم اگر چه اندکی از آن تشنگان را سیراب می کند.”...