دنیا...

دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمی شود

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند

چمدانشان را می بندند

و ناپدید می شوند

یکی درمه

یکی در غبار

یکی در باران

یکی در باد

و بی رحم ترینشان در برف

آنچه به جا می ماند

رد پائی است

و خاطره ای که هر از گاه پس میزند

مثل نسیم سحر

پرده های اتاقت را

....

 

از : عباس صفاری

از آدم ها دلگیرم


از آدم ها دلگیرم

که خوب های خودشان را از بد تو ،  مو شکافی میکنند

و بدهایشان را در جیب های لباس هایی

که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند ، پنهان میکنند

از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری

و درد هایت را که میشنوند ...

خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو

کشیش تر ببینند

از آدم ها دلگیرم

وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است

همین که گیرت بیاورند

تمام آنچه را که نمی توانند به خورد خودشان دهند به تو اثبات می کنند

به کسی غیر از خود ، برتری هایشان را آویزان کنند

تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند

و هر بار که ایمانشان را از دست دهند ، آنقدر امین حسابت میکنند

که تو را گواه میگیرند

ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند

این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام

از آدم ها عجیب دلگیرم

از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند

و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی

و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند

خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی

دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...

تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست

از آدم ها دلگیرم

که گرم میبوسند و دعوت میکنند

سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند

دلت ....

دلت که از تمام دنیا گرفته باشد.تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان

را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند


مرد جوان

پیرمردی همراه پسر 25ساله اش در قطاری که قرار بود از نیویورک به سوی اوکلاهما حرکت کند نشسته بودند، در حالی که یک زن و شوهر جوان نیز داخل کوپه ی آن ها بودند . چند دقیقه بعد و به محض راه افتادن قطار ، جوان که از پنجره بیرون را نگاه میکرد هیجان زده فریاد زد : "پدر نگاه کن ... درختها دارند حرکت می کنند..." پدر پیرش لبخندی زد و گفت: جالبه ادوین ... زن و مرد جوان با تعجب به گفتگوی پدر مسن و پسر جوان گوش سپرده بودند تا چند دقیقه بعد که ادوین دوباره فریاد زد:"پدر نگاه کن ...ساختمانها نیز در حال حرکتند..." پدر دوباره لبخند زد  و پسر پسر جوان را نوازش کرد . زن و مرد جوان که از رفتار کودکانه جوان 25ساله  و همین طور از واکنش پدر پیرش  تعجب کرده بودند ، سکوت کردند ، تا اینکه ادوین دوباره پدرش را با شوق کودکانه ای صدا کرد :" پدر نگاه کن ...ابرها دارند دنبال ما می دوند ..." پدر باز لبخند زد :"درسته...فعلا لذت ببر پسرم..." ادوین نیز مانند بچه ها دستش را ازپنجره قطار بیرون برده بود و با هوا بازی می کرد و ... تا اینکه مردجوان به حرف زنش گوش داد وبه پیرمرد گفت :"پدرجان ، چرا شما پسرتان را نزد پزشک نمی برید تا او را درمان کنند؟"  پیرمرد اشکهایش را پاک کرد وجواب داد:"اتفاقآ الان از نزدپزشک می آیم و داریم به خانه می رویم... "  آخر می دانید چند روز پیش پزشکان چشمان پسرم را جراحی کردند وامروزادوین پس از 25سال می تواند همه چیز را ببیند. زن و مرد جوان بغض شان را فرو خوردند.

ریمن فویت