... ربوده شد

کودکی ربوده شد 

کی ؟و کجا؟ 

زیر لب گفتم با خود 

آن هنگام که 

فروختم من خاطراتش را  

به دوره گرد روزگار 

                    محبوبه

خسته ام،خسته ام...


خسته ام دیگر ازین فریاد ها
خسته از بی مهری و بی دادها

خسته از دلبستگی و یاد ها
خسته از شیرین و از فرهاد ها
خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از نادانی فرزانگی

خسته از این دشمنان خانگی
خسته ام ازین همه بیگانگی

خسته ام از گردش چرخِ فلک
خسته از تنهایی و شب های تک

خسته از ایمانم و تردید و شک
خسته از دیو و دَد و دوزو کلک

خسته ام دیگر ازین آوارها
خسته از سنگینی دیوارها

خسته از ظلم و بد و آزارها
خسته از بی یاری بیمارها

خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر

خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها، بیشتر…

خسته ام، خسته ام…